پنجشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۲

...

شباهت انکارناپذیری با دریاچه‌ی ارومیه دارم
و وقتی از دریاچه‌ی ارومیه حرف می‌زنیم می‌دانیم چیزی از دست رفته است



+ اینجا خاورمیانه است

سه‌شنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۹۲

ادبیات تطبیقی ما و مولوی

صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی
گر نامه نمی‌خوانی پس چرا زده seen jamadi ol aval 25 ؟!

استاتوسی که مولوی خطاب به شمس تبریزی در صفحه فیس‌بوکش منتشر کرده و نازخاتون برایش کامنت گذاشته: دیدید؟ نگفته بودم.
توجه کنید که هنوز مولوی به تاریخ هجری قمری زندگی می‌کند.

شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۲

ماجرای من و لپ‌تاپ مدنی‌ام - 2

لپ‌تاپم یک‌چیزی‌ش می‌شود. موس را می‌آورم اینجا، می‌برد آنجا. آنجا را کلیک می‌کنم، اینجا را باز می‌کند. اینجا را باز می‌کنم آنجا را می‌کشد پایین. آنجا را می‌بندم، این یکی را باز می‌کند.
این لپ‌تاپ دیگر نصف حرف‌ها را نمی‌زند، نصفی را هم ما توی فارسی توی هر صدتا کلمه، چهاربار استفاده می‌کنیم. 
الان خواستم یکی را لایک کنم، یکی دیگر پوک شد. خواستم مرتضا را پوک بک کنم، زلیخا بلاک شد. خواستم شاهین را تگ کنم، شهین تگ شد. 
می‌خواهم عکس یکی را لایک کنم، موسم می‌پرد، معلوم نیست کجا لایک می‌شود.
لپ‌تاپ نیست که. فعال مدنی است. دارد به ساعت زیاد کار کشیدن ازش، اعتراض مدنی می‌کند و دست از کار کشیده و اعتصاب کرده. 

ماجرای من و لپ‌تاپ مدنی‌ام - 1

لپ‌تاپم به علت فشار کار زیاد، اعتصاب کرده و دکمه‌هاش یکی درمیون کار می‌کنه. موسش هم که یک ماهه نیومده سر کار.
دلار بی‌پدر هم هر چی میاد پایین، روی قیمت‌ها تاثیری نداره. قیمت‌ها بالا مونده که مونده. چهارصد تومن چهارصدتومن رفت روش، الان بیست تومن اومده پایین می‌گن ارزون شده نمی‌صرفه، نمی‌فروشیم.
رفتار قیمت‌گذاری توی بازار مصرف، شبیه رفتار ساقی‌های مواده. چون می‌دونه لازم داری، و اون هم توی محله، رقیبی نداره، زجرت می‌ده.
الان هم چون هیچ بازاری رقابتی نیست، کسی سعی نمی‌کنه خدمات بیشتر بده، یا ارزون‌تر بده تا مشتری جلب کنه. چون می‌دونه طرف انتخاب دوم نداره.
دلار چقدر اومد پایین؟ یکی بره گزارش بگیره، وقتی رفت بالا، چقدر روی جنس‌ها رفته، حالا که اومده پایین، قیمت‌ها چقدر کم شده.
مثل اون طرف که زنبور نیشش زده بود و هی می‌گفت دردش بخوابه بادش نخوابه.
الان درد بالا رفتن قیمت دلار خوابیده، ولی بادش عمرا بخوابد.

سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۲

بیمارستان کودکان و تجربه‌های کوچک



مطمئنم می‌روم کمک‌های اولیه یاد می‌گیرم، بعد می‌روم پرستاری کودک یاد می‌گیرم، بعد می‌روم بیمارستان‌های مزخرف‌مان به صورت داوطلبانه برای بچه‌ها شکلک درمی‌آورم و کتاب می‌خوانم و حوصله می‌کنم غذاشان را بخورند. 
وقتی تب دارند، بداخلاقی نمی‌کنم. حوصله می‌کنم که تب‌شان کم شود و آن‌ها هم در این فاصله هی بی‌تابی کنند اما من بداخلاقی نمی‌کنم.
اصلا هم از آمپول نمی‌ترسانم‌شان. احمقانه است. وقتی قرار است همین آمپول حال‌شان را بهتر کند، چرا باید باهاش بترسانم‌شان که غذا بخورند یا بگیرند بخوابند؟
بعد هم نمی‌فهمم دکتر و سوپروایزر توی بیمارستان خصوصی بخش کودکان چرا با لباس مشکی، تو بگو سرمه‌ای سیر، می‌آیند بالا سر بچه؟ انگار ملک‌الموت.
تا می‌آیند تو، بچه شروع می‌کند به گریه.
توی بیمارستان دولتی چطوری است؟ آن‌ها هم تیره‌پوش هستند؟
بچه تا می‌بیندشان گریه‌اش می‌گیرد. همین لباس سفید که از لحاظ ذهنی به آدم امنیت خاطر، تو بگو تلقینی، می‌دهد چه ایرادی دارد؟

یک گزارش می‌خواندم، طرف توی فروشگاه‌ها و تبلیغات محصولش، روپوش سفید تن فروشنده می‌کرد، چون به این نتیجه رسیده بودند، ذهن مردم با روپوش سفید رابطه عاطفی و اطمینان درمانی و درستی حرف دارد. حالا این‌ها همه مشکی‌پوش، تو بگو سرمه‌ای سیر.
آدم گنده توی راهرو می‌بیند، فکر می‌کند مدیری ناظمی چیزی هستند یا آمده‌اند، برگه‌های مالیاتی را بگیرند و ببرند. بچه ببیند چی فکر می‌کند؟

مزخرف‌ترین جای دنیا بیمارستان است. به‌خصوص اگر همراه بیمار باشی. اما بخش کودکان جای خوبی است. جایی است که تو برای آمدن لبخند روی لب کودک تلاش می‌کنی. که بی‌تابی می‌کنی تا او دردش را تاب بیاورد. بی‌قراری می‌کنی تا او قرار و آرام بگیرد.

اولین بار که پای آدم به بخش کودک بیمارستان باز شود، هزارتا فکر می‌ریزد توی سرش و همه‌اش غصه می‌خورد چرا آن‌قدری که از خودش توقع دارد، کاری از دستش برنمی‌آید. چرا بلد نیست بچه را وقتی گریه می‌کند و اشتها ندارد، به خوردن غذا دعوت کند. که حواس بچه را پرت کند، تا تیره‌پوش‌ها بیایند نبض بگیرند و سرم بزنند و بروند پی کارشان و سایه غمگین‌شان را از اتاق بیرون ببرند، تا بچه گریه‌اش بند بیاید.


توصیه‌های پورااا به بزرگترها

- توی جیب‌تان اسباب بازی داشته باشید. اسباب بازی ساده. و او را غافلگیر کنید.

- بادکنک ببرید. عالی است. با گاز هلیوم. که برود بچسبد به سقف. و نخ بلندی از آن آویزان باشد، تا سر بچه باهاش گرم شود.

- هله هوله داشته باشید. پاستیل و کاکائو. خودمان از خوردن پشت هم غذای بی‌مزه بیمارستان دل خوشی داریم؟ نه. خوردن یک کمی هله هوله - به شرطی که قول بدهد به خانم دکتر نگوید!- به جایی برنمی‌خورد. بعدش که طعم دهانش عوض شود، غذای بی‌مزه را راحت‌تر می‌خورد.

- شعر بلد باشید. شعر کودکانه. شیرین. پر از تصویر.

- شعر بندتنبانی بلد باشید. تا دست بزند. برقصد.

- براش برقصید. 

- تخت بیمارستان را برایش تشبیه به هر چیزی کنید جز تخت بیمارستان. مثلا بگویید ماشینی است که پرواز می‌کند. بگویید فرشی است پرنده. با ملحفه روش را بپوشانید و بگویید خانه نقلی اوست. منحصر برای او.

- به زور به بچه غذا ندهید. 

- غذا دادن را تبدیل به بازی کنید. بگذارید نیم ساعت بیشتر طول بکشد. ولی وقتی دهانش به غذا باز شد، خودش بازی بازی غذا را می‌خورد. توی دهان شما هم از همان غذا با دستان کوچکش می‌گذارد. حوصله کنید. عجله نکنید. زمان برای بچه‌ای که روی تخت بیمارستان است بیشتر کش می‌آید.

- گاهی با احتیاط و هماهنگی با پرستار، بغلش کنید. بروید توی راهرو. همه چیز را نشانش دهید. توی اتاق بیمارستان چه چیزهای جالبی وجود دارد؟

ببریدش در راهرو و به پرستارهای کشیک و دیگران معرفی‌اش کنید. تا بداند این‌ها هم آدم‌های آشنا هستند که قرار است چند روز بهش سر بزنند.

- بگذارید پاش را بگذارد روی پیشخان. بگذارید حس کند در قلمرو پرستاران و پزشکان حق ورود دارد. ترسش می‌ریزد.

- نگویید اگر غذا را نخوری، می‌دهیم فلانی می‌خورد. یا فلانی می‌آید و می‌خوردش. چه حرف بدی است؟ می‌شود گفت غذات را بخور تا زودتر خوب شوی. تا قوی شوی. همین. یا بیا با هم بخوریم. و هم‌غذاش شوید. بگذارید ببیند شما دارید غذا می‌خورید تا اشتهاش باز شود. هیچ چیز زورکی و با ترساندن، به آدم مزه نمی‌دهد.

- چسب روی دستش را تبدیل به یک بازی کنید. مثلا بگویید این را از کجا خریدی؟ کی برات آورده؟ چقدر خوشگل است. چقدر بهت می‌آید. به‌علاوه بامزه‌ای است. و دوتا چسب را بردارید و به‌علاوه بزنید روی دست‌تان. 

- بامبیلک جای سرم و خونگیری و غیره را که باید روی دستش تحمل کند، اعصاب بچه را به هم می‌ریزد. یک دستش را محدود می‌کند. می‌شود شبیه دستبند یا دستکشش خواند. یا مثلا گفت دستت شلوار پوشیده سرما نخورد. هوا گرم شود شلوارش را درمی‌آورد. یا اگر سنش بالاتر است گفت که واقعا برای بهبود، نیاز به سرم و گرفتن خون دارد، و این بهترین راه است که فقط یک بار سوزن برود توی دستش.

- ببوسیدش. 

- باهاش حرف بزنید. منتها برای حرف زدن با بچه مسخره حرف نزنید. او ممکن است به کاکائو بگوید چاچائو. به شکلات بگوید شاکولا یا هر چی. شما این را بهش نگویید. او فکر می‌کند دارد می‌گوید کاکائو و شکلات. وقتی اداش را در می‌آورید و بهش می‌گویید چاچائو می‌خوری؟ شاکولا می‌خوری؟ او اگر می‌توانست می‌گفت: چرا مثل آدم حرف نمی‌زنی، خرس گنده؟

- باز هم ببوسیدش. 

- بغلش کنید، حتا اگر باید بستری باشد. حتما بغلش کنید.

چهارشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۲

شبانه بی شاملو - 32

چطور مرگت با تو کنار آمد
وقتی از دست او هم کاری ساخته نبود که تو را وقتی دلت نیست
با خودش جایی ببرد

تو با مرگ کنار آمده‌ای
باهاش قدم می‌زنی ولی دستش را نمی‌گیری
باهاش به رستوران می‌روی ولی غذا نمی‌خوری
باهاش پشت میز کافه می‌نشینی ولی حرف نمی‌زنی
باهاش به تخت می‌روی ولی خودت را به خواب می‌زنی
خواب به خواب می‌روی
و مرگ حوصله‌اش از دست تو سر می‌رود
و درست در همین لحظه تو آرزوی من را می‌کنی

مرگت بهانه بود که برای رفتن دنبالش می‌گشتی
ما با تو کنار آمده بودیم
اما تو ما را از مسیر نگاهت کنار گذاشتی
کجا بیایم دنبالت
نشانی‌ات به یک تخته سنگ می‌رسد و
بعد از تخته سنگ اثرت پاک شده است

حالا از دست گریه هم کاری ساخته نیست
وقتی دلت نیست که کاری را بکنی نمی‌کنی
حالا دلت نیست
از مردن بازگردی
از دست ما هم کاری ساخته نیست


پنجشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۲

ادبیات تطبیقی ما و پابلو نرودا

به روایت پابلو نرودا (بخشی از شعر)

به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
اگر سفر نكنی
اگر كتابی نخوانی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدردانی نكنی

به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی
اگر ورای رویاها نروی
اگر به خودت اجازه ندهی
كه حداقل یك بار در تمام زندگی ات
ورای مصلحت‌اندیشی بروی...
امروز زندگی را آغاز كن!
نگذار كه به آرامی بمیری.


به روایت ما

به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
اگر در تهران زندگی کنی...


دوشنبه، دی ۳۰، ۱۳۹۲

شبانه بی شاملو - 31

محله‌ها دندان شیری
پیچ شمیران دندان آسیاب
میدان رسالت دندان نیش
چهارراه ولیعصر دندان عقل
هر دندانی را که از شهر کشیدند
جای خالی‌ش را زبان می‌زنم

برج‌ها در جای قرارگاه‌های دنج ما کج درمی‌آیند

فک شهر در ایستگاه پایانی پیاده شده
و قطار ایستگاه به ایستگاه فروتر می‌رود

تهران به پیرمردی می‌ماند که دندان‌هاش را دانه دانه با انبر کشیده‌اند
و بنا بر دستور جدید شهری
کارگران توی دهانش مشغول کارند

و این آب‌نمای وسط همت
برای شستن این همه رنگ خاکستری کفایت نمی‌کند

به جای خالی پیچ شمیران
به جای خالی تو
به جای کوچه‌هایی که با تو پیاده می‌رفتم
نانوایی که از آن نان می‌گرفتیم
بقالی که برایت بستنی یخی خریدم
کافه‌ای که دست‌های ما را با هم آشنا کرد
زبان می‌زنم

شهر کج درمی‌آید
برج میلاد کج می‌شود
و کلاهش را بالاتر می‌گذارد

کارگران مشغول کارند
و از بین من و تو که نخ هم رد نمی‌شد
اتوبانی گذرانده‌اند

به جای خالی تو
زبان می‌زنم

زبانم می‌برد
بزرگراه را خون برمی‌دارد

یکشنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۲

ادبیات تطبیقی ما و حافظ

Seen 10:00am، چرا دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد

- حافظ در قرن چهاردهم هجری، لمیده کنار رکن‌آباد آی‌پد به دست در فیس‌بوک مشغول مکاتبه منتظر ساقی.

جمعه، دی ۲۷، ۱۳۹۲

تقدیم به چند اصطلاح عامیانه - 31

تو را به جنگل‌های گلستان، تو را به زاینده‌رود، تو را به کارون، تو را به دریاچه ارومیه، تو را به چهارراه ولیعصر، تو را به هوای تهران تشبیه کردم. جنگل‌ها، رودها، دریاچه‌ها و تهران از میان رفت.

آه ای شارژ اینترنت

من و همسایه دو روح هستیم با یک مودم.

سه‌شنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۲

کله چهارم هم توی لپ‌تاپ است

الان چهارنفر هسیتم. همه دل‌تنگ بودیم. بعد از مدت‌ها چهارنفر هستیم. پیش هم. کلی هم گفتیم. شنیدیم. خندیدیم. اما از ده دقیقه پیش سه‌تا از کله‌ها توی گوشی موبایل و اینترنت است.
کله چهارم هم توی لپ‌تاپ است. آمده بگوید این خطرناک نیست؟ این‌که الان چهارنفر هسیتم. همه دل‌تنگ بودیم. بعد از مدت‌ها چهارنفر هستیم. پیش هم. کلی هم گفتیم. شنیدیم. خندیدیم. اما از ده دقیقه پیش سه‌تا از کله‌ها توی گوشی موبایل و اینترنت است.
کله چهارم هم توی لپ‌تاپ است. آمده بگوید این خطرناک نیست؟ این‌که الان چهارنفر هسیتم. همه دل‌تنگ بودیم. بعد از مدت‌ها چهارنفر هستیم. پیش هم. کلی هم گفتیم. شنیدیم. خندیدیم. اما از ده دقیقه پیش سه‌تا از کله‌ها توی گوشی موبایل و اینترنت است.
کله چهارم هم توی لپ‌تاپ است. آمده بگوید این خطرناک نیست؟


 + دارم بلند فکر می‌کنم 

شبانه بی شاملو - 30

چشم‌هاش شبیه چای دم نکشیده بود
من صبر می‌کردم دم بکشد
بعد حرفم را بزنم
بعد چای‌ام را بنوشم
بعد او را ببوسم

کتری قل می‌زد
جوش می‌زد
جوش می‌زدم که تو از دستم نروی
چای می‌ترسید و می‌جوشید
و از ترس با مردم
از ترس با همه
از ترس با من می‌جوشید
نه چای نه تو به دلم نمی‌نشینید

امید تفاله‌ی چایی‌ست که دور خود می‌چرخد

چای از دهان و
تو از دهانم افتادی

من جوشیدن تو را دوست نداشتم
جوشیدن تو
چشمه نبود که طبیعت تو باشد
قوری فکسنی بود
که از ترس می‌جوشید
و طبق قول کارخانه
داغ و داغ‌تر می‌شد
تا بیست و چهار ساعت در گرما
و دوازده‌ساعت در سرما

من روی تو تکیه کرده بودم
تو تکیه‌ای مردد بودی

پیر شده‌ام
چای تی‌بگ می‌نوشم
 برای کودکم از کسی شبیه تو تعریف می‌کنم
که بوی هل می‌دهد
و با عطر چای هل‌انگیز، دل‌انگیزتر می‌شود
زنی شبیه دارچین
ترکیبی از نذری و شب‌زنده‌داری
همین‌قدر ساده
همین‌قدر کلاسیک
انگار تو در خانه‌ام می‌خرامی با موهای خرمایی
موهایی که از پیشانی پس می‌زنی
پیشانی‌ای که روش نام من افتاده است
و این معجزه است
باید شهر را بیدار کنم

هنوز با لالایی
با همین زمزمه بی‌تحکم ادبیات عامه
با همین زمزمه اساطیری
با همین زمزمه خدایان
با همین زمزمه صدای زنی در گوشم به خواب می‌روم
که می‌خواهد من را خواب کند
تا خواب‌هاش تعبیر شود

چشم‌هام راه نمی‌آید
تصویر تو سراب می‌شود
تلو تلو می‌خوری می‌زنم تلو تلو
فُلو می‌شوی
خرمایی بر درخت و دست من کوتااااااه... آه... خوابم نمی‌برد

من خواب تو را دیده‌ام

خواب دیده‌ام که کسی می‌آید
و در بیداری می‌بینم تو می‌روی

چشم‌هام را می‌بندم
روی واقعیت
روی تو
و صبح که می‌شود در سرزمینی جنگ‌زده از شاخه زیتون می‌گویم
می‌خندند
به ریش من
به کیش من
به خواب من
من چشم‌هام را می‌بندم

خوابت را دیده‌ام
برایت خوابی دیده‌ام
نقل ادبیات فارسی نیست
این مرد خسته است

و عکس تو را در ادبیات فارسی می‌بیند
در دلواپسی شیرین پیش از دلهره فرهاد

و عکس تو را در زنان دیگر می‌بیند
در تفاوت مشهود لبخندت با دندان‌های محذور پنهانی
با خنده‌ای با نمایش دندان‌ها در عکس‌های اینستاگرام

ساعت را زنگ گذاشته‌ام که اگر بیدار شدم
بگویی باز هم بخواب
تا خواب به خواب باید بروم
در عطر تو و آغوش تو
شبیه فیلمی از کیشلوفسکی نه، شبیه فیلمی هندی
تیر می‌خورم
پیش از آنکه بمیرم
تا بدانی برایت می‌مرده‌ام

- باید بخندیم

این اضمحلال روشنفکری در عصر معاصر نیست
این عاقبت‌به‌خیری مردی است
که پیش از آن‌که قیام کند
و شهری را از هم بپاشاند
به قامتت رسیده است
اقامه کرده است
و شهر را و خودش را از اساس از هم پاشیده است

تماشاش کن
باید هم که بخندی
قدرتی‌از هم‌پاشیده مضحکه است
مردی از هم‌پاشیده مضحک

و این تصور عامه از کمدی است
هر چند  با متنی تراژیک مواجه بوده باشیم

پنجشنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۲

جای خالی صبحانه، جای خالی بیلبرد

وقتی صدقه به صورت تلفنی و اساماسی شد و با تماس با یک شماره تلفن و فرستادن فلان عدد و انتخاب فلان رقم مبلغ صدقه از حساب آدم کم و یا به قبض موبایل آدم اضافه شد، و اسلوب سنت حسنه دیجیتال شد، باید فکرش را می‌کردیم که با لایک‌زدن روی یک‌تصویر و شِر کردنش، یک بنگاه اقتصادی قول شرف می‌دهد برای یک‌نفر صبحانه آماده کند. 
عزیزم تبلیغت را بکن. پول مالیاتت را بزن پای این امر خیر. عیبی هم ندارد. ولی من را فریب نده و نگو زحمت پردردسر امر خیر را می‌کشی. پوسترت این‌قدر در اینترنت دست به دست شده، خب ما همهخَیِر هستیم و این را تو خوب می‌دانی،
که اگر توی اتوبان مدرس بیلبرد می‌گرفتی، این‌قدر دیده نمی‌شد. و البته نه تنها از مالیاتت کم نمی‌کرد، که توی سند هزینه‌ها هزینه بیلبرد هم می‌آمد و به مخارج و مالیاتت هم اضافه می‌کرد. دم مشاوران و ایده‌پردازانت گرم. خوب بلدند دست روی کجا بگذارند که ما احساساتی شویم. 
راستش الان جای صبحانه خالی نیست، جای بیلبردت توی بزرگراه خالی است.
......

چون جایی دیگر نظر بالا را نقد کردند و من توضیحاتی نوشتم، آن توضیحات را اینجا تکرار می‌کنم تا رویکرد نقد من را به تبلیغ مورد نظر بدانید:

الف
شعار این تبلیغ خیرانه این است:"جای صبحانه خالی است. "
شعار معرفی محصول جدید این شرکت چیست؟
عرض می‌کنم:
"این یکی جاش خالی بود"
که با طعم دسر تافی است.و دقیقا بعد از تبلیغات جای صبحانه خالی است معرفی می‌شود.
ذهن مخاطب درگیری احساسی و عاطفی با عمل خیری که کرده پیدا کرده. و به نظر شما تاثیرگذاری شکلات تازه دسر تافی که جاش خالی بوده، روی ذهن آدم خیر، تاثیر متفاوتی نخواهد داشت؟

ببینید کل این قضیه یک ایده تبلیغاتی است و بس. حالا شما بگویید چه عیبی دارد و امر خیر است. بحثی نیست. نظر من را نقد کنید تا بیشتر به زوایای این تبلیغات و این اعمال خیر بیندیشیم.

ب
مساله من از تبلیغ بعد از این آگهی شروع می‌شود.
که مشخصا استفاده از تاثیر آگهی تبلیغی خیرانه قبلی است.
و 2- ما باید فضای عمومی را هم در نظر بگیریم. اگر من الان بگویم به من نفری ده هزار تومن بدهید، می‌خواهم برای یکی جهیزیه بخرم. بعد ببینید پول را خوردم و رفتم باهاش سفر. 
آیا نباید بگویید عالمی چنین کرد و چنان گفت؟
چون باید مراقب بود نظر مردم به کار خیر برنگردد؟
این هم همان محافظه‌کاری‌است که مثلا می‌گویند خاتمی یا روحانی را نباید نقد کرد چون تضعیف می‌شود. نقد تضعیف نمی‌کند، اصلاح می‌کند.


چهارشنبه، دی ۱۸، ۱۳۹۲

دوشنبه، دی ۱۶، ۱۳۹۲

ادبیات تطبیقی ما و ساموئل بکت (کماکان در انتظار گودو)

استراگون: از گودو خبری نیست؟
ولادیمیر: نه. هیچی. نه توی فیس‌بوک نوشته، نه توئیت کرده، نه ایمیل‌هاش رو جواب داده، نه اینستاگرام اومده، نه وبلاگش رو به روز کرده. حتا کسی رو هم لایک نکرده.
[استراگون متوجه می‌شود که شلوارش افتاده است. شلوارش را بالا می‌کشد.
سکوت.]
ولادیمیر: خب بریم؟
استراگون: بریم.
هیچ حرکتی نمی‌کند. دکمه F5 را فشار می‌دهد و زل می‌زند به مانیتور.

یکشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۲

روز مرگش خیلی باشکوه بود

وی محل تولدش نامعلوم (دیگر به خاطر نداشت)، محل تحصیلش فیس‌بوک، محل کارش فیس‌بوک، محل عاشقیتش فیس‌بوک، محل فارغیتش فیس‌بوک، محل آشنایی با همسرش فیس‌بوک، محل اولین تیکش فیس‌بوک، محل تحقیقات محلی‌اش فیس‌بوک (تمام لایک‌هایی را که طرف به هر کی زده بود با دقت بررسی کرد تا خدایی نکرده لایک نیمه گمشده زندگی‌ش هرز نرفته باشد)، محل خواستگاری‌اش فیس‌بوک، محل ازدواجش فیس‌بوک، محل تولد بچه‌اش مطمئنا فیس‌بوک، محل آشنایی با پرستار بچه‌اش فیس‌بوک،  محل دعوا با زن و مادر بچه‌اش فیس‌بوک، محل طلاق زنش فیس‌بوک، محل ازدواج با پرستار بچه‌اش فیس‌بوک، محل همه سفرهایی که رفته بود فیس‌بوک، محل همه سفرهایی که می‌خواست برود فیس‌بوک، محل همه برآورده شدن همه آرزوهاش فیس‌بوک، و در پایان محل وفاتش نیز فیس‌بوک بود.
خدایش بیامرزد. روز مرگش خیلی باشکوه بود. همه پروفایل‌شان را مشکی کرده بودند و با ریختن لایک به خاک آخرین پست آن مرحوم با وی خداحافظی کردند.


راضی نیستم تهران را بفروشی

مادر تماس گرفت و گفت: به خدا ازت راضی نیستم تهران را بفروشی.
گفتم: خیابان ولیعصرش را باز کردم. نگه داشتم.
گفت: خیابان ولیعصر به چه دردم می‌خورد؟ وقتی بروم بالا، نرسد به سر پل تجریش، که یک کاسه آش سیدمهدی بگیرم و بروم توی امامزاده و جای خالی چنار قدیمی را تماشا کنم. ولیعصر را می‌خواهم چه کار؟ وقتی ته‌اش نرسد به میدان راه‌آهن و نشود سوار قطار شو و رفت سفر. اگر راه‌آهن نمی‌خورد به ولیعصر، چطور دیانا این‌بار می‌آمد توی راه‌آهن دنبالم، حواست نیست پوریا؟ دیانا آمده راه‌آهن دنبال مادربزرگش، اگر راه‌آهن نبود، چطور می‌آمد دنبالم وقتی که من از قطار پیاده می‌شدم؟ 
بعد چطور از توی ولیعصر ما می‌توانستیم بپیچیم توی کریمخان؟ چطور از نوبل شیرینی می‌خریدیم برای چای عصر؟ چطور تهران را فروختی پسر؟ حالا ما چطور زندگی کنیم؟

باید تماس بگیرم با خریدار که ببینم تهران را پس می‌دهد؟

چه کسی زیباتر است؟

روی گوشی‌ها و دوربین‌های جدید علاوه بر گزینه‌های روشن‌تر، کدرتر، شفاف‌تر و... گزینه‌ای هست به اسم "خوش‌تر".
وقتی عکسی گرفتید موقع روتوش می‌روید روی این گزینه و گزینه‌های "خوشبخت‌تر"، "خوشگل‌تر"، "خوشحال‌تر"، "خوش‌نشین‌تر"، "خوش‌روتر"، "خوش‌هیکل‌تر"، "خوش‌قدوبالاتر"، "خوش‌رنگ‌تر" و... را انتخاب می‌کنید.
یک گزینه هم هست به اسم "پولدارتر". این گزینه را می‌توانید بای‌دیفالت تیک بزنید که همه عکس‌ها را این‌طور ادیت کند.
حتما چنین گزینه‌ای روی دوربین‌های عکاسی و گوشی‌های موبایل اضافه کرده‌اند، که ما هم خوشحال‌تر به نظر برسیم، هم پولدارتر و هم خوشگل‌تر. 
تنها عیبش اینجاست که همه عکس‌ها شبیه هم شده و همه آدم‌ها عین هم می‌افتند توی عکس‌ها؛ یک اندازه خوشحال، یک اندازه پولدار، یک اندازه خوشبخت.
وقتی همه از گزینه‌های "تر"ی استفاده کنند تا ترتر و سرتر به نظر برسند، باز هم برتری آدم از بین می‌رود چون این برتری مثل کم کردن صفر از پول، یک‌باره ارزشی را کم و زیاد می‌کند و تاثیری در حال و احوال آدم ندارد. در عمل این گزینه‌ها و افزونه‌ها آدم را جای این که متفاوت‌تر کند، شبیه‌تر می‌کند به دیگرانی که برای متفاوت‌ترشدن در مشابه‌ترشدن‌شان تلاش می‌کنند.
شاید بتوان گفت با فراگیری این دوربین‌ها و ادیت‌های یکسان، کسی که عکسی بدون روتوش از خود منتشر کند بکرتر به نظر خواهد رسید.


جمعه، دی ۱۳، ۱۳۹۲

یکشنبه، دی ۰۸، ۱۳۹۲

برویم سیدمهدی آش بخوریم - 2

...خاطرت نیست. پس اسمش را خاطره نمی‌گذارم و بهش می‌گویم تاریخ. اما راستش از آنجایی که تاریخ را همیشه برندگان نوشته‌اند، من دیگر چیزی ندارم که بنویسم. یعنی نمی‌دانم که چه باید بنویسم. اگر خواستی، اگر خاطرت بود، تاریخ آنچه بر ما گذشت را تو بنویس. می‌بینی بی‌آنکه به باختنم اشاره کرده باشم تو را پیروز این نبرد بی‌سرانجام اعلام کردم. شاید هم نبردی در کار نبوده و من با دشمن فرضی جنگیدم. اما اگر این جنگ فرضی بوده، چرا این‌قدر ناتوان و بدبخت خودم را حس می‌کنم؟ و چرا فکر می‌کنم همه‌ی این بدبختی آسیب جنگی است که در آن شکست خورده‌ام؟ می‌بینی چقدر عوض شده‌ام؟ می‌بینی چطوری بی‌آنکه بگویم بازنده‌ام باختنم را توجیه می‌کنم؟ همیشه فکر می‌کردم بازندگان ضعیف می‌شوند. اما این‌طور نیست. کسی که می‌بازد انگیزه برای جبران دارد و روز به روز قوی‌تر می‌شود. حالا یا امیدش به زندگی یا کینه‌ای که به دل گرفته. اما کسی که بازی را فکر می‌کند برده، شکننده و آسیب‌پذیر خواهد شد و تا وقتی که نشکند متوجه نمی‌شود که تنها دلیل ضعفش پیروزی‌ش بوده است. منتظر پاسخ نامه‌ات نمی‌دانم تا کی و برای چه ولی هستم. اینجا که ما را فرستادند حُسنش این است که یاد می‌گیری چطوری منتظر بمانی و انتظار نداشته باشی. 

قسمتی از داستان بلند «برویم سیدمهدی آش بخوریم»

پنجشنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۲

شبانه بی شاملو - 29

جنگ نابرابری است
تو آغوشت تله انفجاری است
من دم به تله داده‌ام
و در اردوگاه کار اجباری ظرف‌ها را می‌شویم
جلوی آینه خط و نشان می‌کشی
دور چشم‌هات
و لب‌هات
و لب‌هات
این حد و مرزهای جدید است که مشخص می‌کنی
خطوط قرمز را نباید رد کنم
من به حقوق اسرای جنگی واقفم
این نقض تعهدات دل‌بستگی است
باید به صلیب سرخ نامه‌ای بنویسم

پرچم صلح را در سبد لباس‌های چرک انداخته‌ای

قلبم مین خنثی‌نشده‌ای است
پا روی آن می‌گذاری و جنگ تمام می‌شود

دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۲

راه‌رفتن حرفه‌ای

بعد از چندماه راه نرفتن حرفه‌ای دیروز بعد از ظهر از الف شروع کردم. الف یکی از بهترین نام‌گذاری‌های خیابان در تهران است. از الف آمدم توی چمران و آمدم تا پارک‌وی و انداختم پایین ولیعصر را. سرما نوک دماغم را حتما قرمز کرده بود. گوش‌هام کرخت شده بود. توی راه رفتن بی‌ثمر هزارتا فکر و خیال به ذهن آدم می‌رسد. شرط می‌بندم بیشتر شاهکارهای دنیا توی پیاده‌رفتن‌های بی‌ثمر به ذهن خالق‌شان رسیده است. تا سر میرداماد را تقریبا راحت آمدم. رفتم توی اسکان و چرخی توی لگو زدم و بعد دوباره راه رفتن را از سر گرفتم. همه چیز تا میدان ونک خوب بود. اما بیمارستان دی بعید به نظر می‌رسید. راه رفتن برام سخت شده بود. حتما تقصیر آلودگی هواست؟ به خودم دلداری می‌دادم که یعنی تقصیر تو نیست و تو کم نیاوردی، مدیریت شهری کم آورده است. اما برای اولین بار وسط راهی که می‌رفتم واقعا خسته شده بودم. و این عجیب بود.
قبلا یعنی تا همین یکی دوسال پیش خداوندگار راه رفتن بودم. از میدان سربند می‌آمدم تا سر پل تجریش و ولیعصر را تا چهارراه ولیعصر دانشجو به راحتی پیاده می‌رفتم. بعد می‌انداختم تا انقلاب و می‌آمدم سر بلوار کشاورز. دو سه بار هم میدان انقلاب تا آزادی را پیاده رفتم. یک بار امام حسین تا انقلاب را و کرمم گرفت که آیا تا آزادی هم می‌کشم بروم که رفتم. یک بار از میدان رسالت انداختم و هزار کوچه پس‌کوچه رفتم تا رسیدم به میدان امام حسین. بعد از آنجا آمدم تا چهارراه ولیعصر.
قبلا نیمکت توی خیابان نبود. انگار نمی‌خواستند کسی بنشیند توی خیابان. الان هر از چند گاهی یک نیمکت توی خیابان‌های اصلی به چشم می‌خورد. بدی هم نیست. کاچی به از هیچی.
توی شهرها و روستاهایی هم که می‌رفتم سفر کار اصلی‌م راه رفتن بود. حالا اما وقتی دیدم بیمارستان دی دور به نظر می‌رسد و واقعا خسته شده‌ام با خودم گفتم پیر شدی پوریا. و نشستم روی صندلی‌های ایستگاه اتوبوس.

یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۹۲

بافتن طناب با کلمات مناسب

شعری برای موهایت نوشته‌ام که دیگر به کار نمی‌آید
با پس و پیش کردن کلمات و تغییر چند کلمه به کلماتی دیگر از آن طنابی می‌بافم
این سطر نیست طنابی است که بافته‌ام
کسی این طناب را می‌خواند و خودش را دار می‌زند
کسی این طناب را می‌خواند و با آن تابی می‌بندد
کسی این طناب را می‌خواند و قایقی را به اسکله محکم می‌کند
کسی این طناب را می‌خواند و از دیوار بالا می‌رود
کسی این طناب را می‌خواند و با کودکان دیگر بازی سرخوشانه‌ای می‌آغازد
من اما وقتی موهات دیگر به کارم نمی‌آید
این طناب را با کلماتی پس و پیش می‌بافم و به گوشه‌ای می‌اندازم

[شبانه بی شاملو - 28]

جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۹۲

پیمان زیبا :(

پر پر کردن گل‌هایی روی قبر
پر پر کردن برگ‌هایی از عمر
پر پر کردن قلب‌هایی تپنده داغ‌داغ  داغ‌خورده از عشقی ناتمام افتاده روی زمین در کنار جاده زیر چرخ عقب سواری
پر پر کردن بال‌های مرغ حق

پُر پُرش کن
دارم پر پر می‌زنم

  + اینجا خاورمیانه است

چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۲

منقلب و انقلاب



فرق آثار شریعتی با ادبیات این است که شریعتی درون آدم انقلاب ایجاد نمی‌کند، فقط آدم را انقلابی می‌کند.

سه‌شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۲

گروه خونی من آه مثبت است

ایلام سرفه می‌کند
از جنگ ایران و عراق سال‌ها گذشته
اما هنوز خاک آن به چشم من می‌رود
چشمم از کارون دیگر آب نمی‌خورد
جنگلی می‌سوزد
دود آن به چشم من می‌رود
این آب از چشمه گل‌آلود است
باید چشم‌هایم را در بیاورم و جلوی این گربه بیندازم

گروه خونی من آه مثبت است
ما که خانه نداریم
دل‌مان خون است
ولی خون‌مان به هم می‌خورد
و هم‌خانه‌ایم
بیا
بیا مثبت نگاه کنیم و برای هم آه بکشیم


 + اینجا خاورمیانه است

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۲

شیفت‌دیلیتی وجود ندارد

شیفت‌دیلیتی وجود ندارد. هارد قدیمی کامپیوتر قدیمی را دردانه‌خواهر ناامید برده پیش احیاکننده، که شاید پوشه‌ی عکس‌های پروژه‌ی آخرین سفرش را که بی‌هوا پاک شده بوده، شیفت‌دیلیت شده بوده، دوباره به دست آورد. احیاکننده گفته امیدی نیست اما چندروز دیگر سر بزنید.
دردانه‌خواهر چندروز دیگر سر زده و احیاکننده گفته عملیات نجات با موفقیت انجام شده است. دردانه‌خواهر آمده خانه و دیده ای دل غافل، تمام آنچه که تا به حال توی آن هارد لعنتی کپی و سیو شده بوده، همه‌ی آنچه که به عمد و غیر عمد پاک شده بوده، همه و همه بازگشته، سُر و مُر و گنده، مثل روز اول. بعد دیده پوشه‌ای هست به اسم پوریا، زنگ زده به من که: بیا، کارنامه‌ی اعمالت را بررسی کن.
رفتم پیشش. توی راه هی فکر می‌کردم توی آن پوشه چه‌ها بوده. ترس برم داشته بود که هارد زپرتی وقتی به تو رحم نمی‌کند، چطوری امید بستیم به فراموشی؟ اصلا فراموشی مطلق وجود دارد؟ بعد یاد مادربزرگ افتادم که دم رفتن، وقتی توی بستر افتاده بود، اسم‌هایی را می‌گفت که به عمرم نشنیده بودم. از مادرم پرسیدم کی هستند این‌ها؟ گفت آدم‌های خیلی خیلی قدیم. مادربزرگ داشت چیزهایی را خطاب به آنان می‌گفت. چیزهایی که مربوط به خیلی خیلی قدیم هم نبود. فکر می‌کردم ذهنش باید شیفت‌دیلیت شده باشد که این آخری‌ها من را گاهی به اسم پسرش که توی جنگ شیمایی شد و سال‌ها بعد، عدل وسط میدان انقلاب نقش بر زمین شد، صدا می‌کرد. اما شیفت‌دیلیتی در کار نبوده، همه‌ی آن گذشته‌ای که ما ازش خبر نداشتیم با همه‌ی آدم‌هاش توی ذهن مادربزرگ احیا شده بود. انگار هارد بدسکتوری‌گرفته‌ای یک‌باره درست شده باشد.
 وقتی رسیدم به دردانه‌خواهر گفتم توی این هاردِه چی‌ها هست مثلا؟ گفت همه‌ی عکس‌ها، همه‌ی یادداشت‌هایی که توی این کامپیوتر داشتی. برای خیلی خیلی وقت پیش. برای چندسال پیش را نمی‌دانم. بیا ببین.
پا پیش نگذاشتم. گفتم خودت پاکش کن. تمام و کمال.
گفت: حتا عکس‌هایت را؟
گفتم: لطفا.
گفت: حتا نوشته‌هایت را؟
گفتم: حتما.
نگاهم کرد. باید توضیحی می‌دادم. توضیحی نداشتم.

یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۲

ԳԻՇԵՐԱՅԻՆ, ԱՌԱՆՑ ՇԱՄԼՈՒ-17

Ձյունը
ինչքան
փափուկ ու
թեթև
կգա,
այդքան
ծանր ու
խորը կմնա
վիշտն էլ:
.
.
_Փուռիա Ալամի


Edik boghosian Էդիկպօղոսեան .

شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۲

شبانه بی شاملو - 27

ابراهیم برای خدا به آتش زد
و من به آب و آتش می‌زنم برای خدا هم شده
تو را از زنی اثیری
به زنی تبدیل کنم که اثرش روی من
از برق چشمانم توی عکس دادگستری پیدا باشد
زنی نه برای پرستیدن
برای پرسیدن این‌که چرا هر روز دلم برای دستان پِرپِری مادربزرگ تنگ می‌شود
و چرا وقتی مرد
کاری از مجلس ختم و ختم قرآن برنیامد
مگر مادربزرگم ختم مهربانی نبود
و چرا درست بعد از مرگش که دنیا به آخر رسید
و همه در چشم من مردند
او در این رستاخیز دوباره زنده نشد
و صبح جمعه - یادم است درست صبح جمعه - برایم چای دورنگ دم نکرد و
صدام نزد پوریا، می‌خوای بخوابی، چایی دورنگ درست کردم برات مادر

عیسا کجاست برای زنده کردن یاد من در خاطر تو به خاطر من
به خاطر من معجزه کوچکی باید بشود
و کاهنان از کائنات باید بخواهند دست بجنباند
تا من از کاه کوه نساخته‌ام
کوه به کوه برسد آدم به آدم
آدم به آدم باید برسد
تو باید به من برسی
من نیاز به رسیدگی دارم و اسمم را در دفتر سالخوردگان نوشته‌ام

نه در آسمان‌ها نه در زمین
در جایی ساده و معمولی مثل همین کاناپه تخت‌خواب شو
می‌گردم
زنی نه برای پرستیدن
برای پرسیدن این‌که فکر می‌کنی باران بیاید؟
چتر داری؟
امروز آشپزی می‌کنی؟
و دارم می‌روم کتابفروشی برات چی بگیرم؟
و این شال که داری می‌بافی کی تمام می‌شود
زنی برای شنیدن این‌که چای می‌خوری؟
و چرا برای نوشتن شعری برای من خودت را به آب و آتش نمی‌زنی
به آب و آتش می‌زنم
سیل دنیا را در برمی‌گیرد
کشتی نوح را قرض می‌کنم
بیا خودمان را میان حیوانات و پرندگان جا بزنیم
و به طبیعت برگردیم
و مثل دو پرنده روی شاخه درختی لانه کنیم
تو تخم بگذاری
روی تخم‌ها بنشینی
من بروم سر کوچه گوجه بخرم برگردم تو تخم‌ها را بشکنی املت بخوریم

می‌پرسی این جوک بود؟
بله. جوکی قدیمی
من معجزه بلد نیستم
ولی در فقدان خنده از صورت تو
عزا می‌گیرم
و زانوی غم به بغل می‌گیرم که جای تو خالی نباشد
انگار کشتی‌هام غرق شده باشد
و جوکی قدیمی را بین حرف‌هایی غم‌انگیز
تعریف می‌کنم
تا خنده‌ات بگیرد
و نفهمی دلم گرفته است
و کشتی‌ای که از نوح قرض کرده بودم به گل نشسته است
حالا یک کشتی به انبیا
حالا یک دل سیر خنده به عالم و آدم
و تو را به خودم
و خودم را به خدا بدهکارم
و دلم را گرو گذاشته‌ام

قیافه‌ام شبیه طلبکارهاست
به آب و آتش می‌زنم که پارکی است در ابتدای بزرگراه حقانی
اما دیگر این بازی‌های زبانی، این حرف‌ها خنده ندارد و به خنده نمی‌افتی

باید معجزه شود
تا من به حالت عادی برگردم
به حالت عکسم توی پرونده دادگستری

پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۲

شبانه بی شاملو - 26

کارگر فصلی هستیم توی عشق
تابستان میوه باغ تو را می‌چینیم و بار وانت می‌کنیم
و پاییز که می‌رسد دست خالی به خانه برمی‌گردیم
بین باغبان و کلاغ‌ها
سر سردرختی و خنده تو دعواست
ما با کسی دعوا نداریم
زیر آواز می‌زنیم
غزل پرشور می‌خوانیم
با این‌که دوبیتی پرسوز نوشته می‌شویم
با کسی دعوا نداریم
تو را فصل به فصل دوست داریم
و بار وانت می‌کنیم

+ شبانه بی شاملو

چهارشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۹۲

لب مطلب


باباطاهر عریان چندقرن بعدتر آمده اصفهان، دیگر حوصله وزن و قافیه هم ندارد. دست کرده جیبش قلم را درآورده کل حرف و لب مطلب را با حوصله روی ستون میدان جلفا می‌نویسد.
: سلام باباطاهر عریان. من عموپوریا پوشیده هستم.
- خب باش.
و رفت توی کافه، کاسه‌اش را داد دست کافه‌چی و یک پیاله چای تلخ گرفت و آمد توی میدان. چای را فوت کرد. طوری به درخت‌ها و آدم‌ها و آجرها چشم دوخت که انگار آخرین باری است که چشمش به درخت و آدم و آجر می‌افتد.


دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۲

صلات ظهر در کلیسای وانک

کلیسای وانک، صلات ظهر. عکس: پوریا عالمی

نمای پنجره پشتی؛ کلیسای وانک، صلات ظهر. دوشنبه 11 آذرالاول سنه 1392


این‌که چندبار دنبال خانه توی جلفا گشتم خدا می‌داند. سال‌هاست خیال می‌کنم شکل بهتری از زندگی توی جلفا جریان دارد که هر بار پام بهش باز می‌شود زندگی خودم شکلش را از دست می‌دهد. توی جلفا لبخند هست، زیبایی هست. دخترها زیباتر هستند. دخترتر هستند. انگار پای‌شان را که می‌گذارند روی سنگفرش خیابان، وارد سرزمینی جادویی می‌شوند. جادو می‌شوند. پسرها مرتب و خوش برخورد و خوش‌مشرب جلوی کافه‌ها می‌ایستند و گپ می‌زنند و می‌خندند. جلفا آهن‌ربای اصفهان است. عصر از سراسر اصفهان با همه نوع تیپ و مشربی توش پیدا می‌شود. نصف بیشترشان می‌آیند برای تماشا. جاذبه گردشگری است خب. هم خودش هم اتمسفری که دارد. بوی قهوه، بوی عطر، بوی زندگی. رنگ زرد و قرمز کوچه، روی باز آدم‌ها، واقعا هم تماشا دارد. من خودم از کجا کوبانده‌ام آمده‌ام برای تماشا؟ موضوع پایین‌شهری و بالاشهری نیست، موضوع بالا پایین زندگی است. اقلیت دینی کنار هم اکثریت حیات‌بخشی را ساخته‌اند. توی تهران هم همین‌طور است. منطقه ارمنی‌نشین‌ها دلت را از داشتن همسایه خون‌گرم همیشه دم‌دست گرم می‌کند، محله یهودی‌نشین دلت را قرص می‌کند که در بی‌آزارترین و آرامترین محله تهرانی.
الان در جلفام. اصفهان همه چیزش خوب است جز راننده‌های تاکسی‌ش. نود و نه درصدشان قصد دارند تمام آنچه را که یک عمر نتوانسته‌اند به دست بیاورند از تو بگیرند. به رانندهه گفتم: آقا هر چی پول توی جیبم هست بدهم برای این یک کورس راه راضی می‌شوی؟
گفت: پولت را به رخ می‌کشی، بچه‌تهرون؟
گفتم: نه والا. همچین با آدم برای کرایه تاکسی تا می‌کنید که آدم استرس می‌گیرد. خب الان این مسیر واقعا کرابه‌اش سیصد تومن بیشتر است؟ نیست دیگر. چرا دوقدم راه را می‌گویی چهار تومن؟ کرایه تاکسی‌ش سیصد تومن است. از اینجا تا دم زاینده‌رود.
پیاده شدم. پیاده رفتم. اتوبوس  سوار شدم. راحت. ایستادم توی صف، تاکسی سوار شدم، انگار اصفهانی‌ام. باید اسم قدیم محله‌ها و خیابان‌ها را حفظ کنم، همین که بگویی "انقلاب" یعنی غریبه‌ای.
در یادداشت‌های بعدی، اسم قدیمی محله‌ها و راهکارهای فرار از پیاده شدن کرایه تاکسی زیاد را می‌نویسم.


+ مسافر غیر کوچولو

مسافر غیر کوچولو - 1

از تهران می‌روم. همیشه دلم می‌خواسته از تهران بروم. اما دوستش دارم. نمی‌شود. نمی‌توانم. بارها توی شهرهای شمال، کیش، اصفهان و روستاهای دور و بر تهران دنبال خانه گشته‌ام. خانه هم پیدا کرده‌ام. اما آمده‌ام تهران که جمع کنم و بروم و... که هرگز از جام جُنب نخورده‌ام. در ضمن جُنب درست است نه جُم. ما جنب می‌خوریم و می‌جنبیم، جم نمی‌خوریم. عدل هم درست است نه اد. این دوتا را می‌خواستم بگویم وقت نمی‌شد، گفتم لابه‌لای این حرف‌ها بگویم. عدل حالا که دارم از تهران می‌کنم باید بگویم. حالا که نمی‌شود از این شهر و این درهم‌تنیدگی زندگی‌ها و کارها کند، باید متارکه کرد. مادربزرگم هم می‌گفت دوری و سفر دل مرد و زن را برای هم تنگ می‌کند، دوباره عاشق‌شان می‌کند. باید بروم. دوری کنم. تا دلم را به دست آورد. تا مهربانی کند، ناز کند، چراغ‌های خیابان‌هاش را برام روشن کند، سر و روی کوچه‌هاش را برام آب و جارو کند. باید دوری کنم و دوستی.
اگر بشود هر ماه هفت هشت روز در جای دیگری خواهم بود، یعنی می‌شود؟ یعنی پای رفتن و دل برگشتن خواهم داشت؟ باید بشود. باید بروم. هر جایی غیر از تهران. یا باید رفت پیش دکتر و قرص ضد افسردگی خورد یا باید رفت سفر و غذاهای رنگی خورد. باید کاری کرد که تصویر هر روزه عوض شود. باید آلودگی هوا و بی‌حوصلگی و عزم راسخ برای نوشتن کار نیمه‌:کاره را بهانه کرد؟ هم بله. هم نه. شاید عوض کردن آب و هوا کله را برای نوشتن و کار کردن راه بیندازد. اما رفتن که بهانه نمی‌خواهد. باید بلند شوم و بروم.
الان شارژر لپ‌تاپ را برداشتم و سیمش را پیچیدم دورش، حالا می‌گذارمش توی زیپ کناری. حالا باید یک جمله دیگر بنویسم و لپ‌تاپ را خاموش کنم و درش را ببندم و بروم دم در، به راننده بگویم: «تهران را به شما می‌سپارم تا برگردم.»
امشب چشم‌هام را روی تهران می‌بندم و فردا به اصفهان باز می‌کنم. به جلفا. به خوش‌ترین جا برای زندگی، حتا اگر این زندگی هفت‌روزه باشد. 

پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۲

قبرستان از روی زمین حذف می‌شود...

قبرستان از روی زمین حذف می‌شود. مردم برای زیارت اهل قبور می‌آیند به صفحه‌ی آن مرحوم سر می‌زنند. فیس‌بوک علاوه بر گزینه لایک، پس از فوت فرد گزینه‌های انگشت اشاره به معنای ضربه زدن روی سنگ قبر و گزینه فاتحه را اضافه خواهد کرد.
آدم‌ها می‌روند و دیوار و صفحه‌شان می‌ماند. کم کم کسی سر نمی‌زند به‌شان. سالی یک‌بار برای سالروز مرگ و یک‌بار برای تولدش می‌آیند.
پس از مرگ، به جای پوک کردن، گزینه شمع اضافه خواهد شد و می‌توان برای آن مرحوم شمع روشن کرد.
صندوق پستی مرحوم پر از نامه‌هایی خواهد شد که هنگام حیاتش دیگران از گفتن چنان‌حرف‌هایی به او ابا داشته‌اند.
دیگر آن مرحوم به خواب ما نمی‌آید، اگر حرف، عکس یا چیزی داشته باشد ما را پس از مرگش تگ خواهد کرد.
و آن روز فرا خواهد رسید.

- پیش‌بینی‌های نوسترادومین (نوستراداموس سابق)

چهارشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۲

تقدیم به چند اصطلاح عامیانه - 27

کاملا معمولی هستم
آتشفشانی هستم که در آتش‌نشانی بهش کار نمی‌دهند
جامعه طردش کرده به کوه‌ها زده منزوی شده است


دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۲

شبانه بی شاملو - 25

وقتی دلش گیر کرده
می‌گوید دلش گرفته
وقتی خاطر یکی را می‌خواهد
می‌گوید خاطرم نیست
وقتی دستش تو را کم می‌آورد
می‌گوید نمی‌توانم حتا کمکی به خودم کنم. دستم خالی است
وقتی می‌خواهد بگوید لعنتی. عوضی. عوضی
می‌گوید باید خاک گلدان‌ها را عوض کنم
توی عکس به هوا می‌پرد که صورتش تار شود و معلوم نشود که گریسته است تا بعد بگوید عکس را بی‌هوا گرفته‌اند
نرسیده به فرودگاه دلقک تمام‌عیاری است که یک ماشین را می‌خنداند
در راه برگشت سوار نعش‌کش است
شیشه را پایین می‌کشد که خاک مرده از ماشین بپرد
تا سرش باد بخورد
و باد، این دروغگوی لعنتی، هیچ کس را با خود نبرد
همه را همین فرودگاه بلعیده است
باید این موضوع را به ناشر کتاب‌های فروغ بگویم
همین مرد ساده‌لوح
وقتی دلش گیر کرده
می‌گوید دلش گرفته
وقتی خاطر یکی را می‌خواهد
می‌گوید خاطرم نیست
وقتی می‌خواهد بمانی خودش می‌رود
وقتی می‌خواهد برود باز می‌گردد
وقتی می‌خواهد برسی تو را می‌رساند
وقتی می‌خواهد برسد حرکت نمی‌کند که جا بماند
وقتی می‌خواهد بمیرد زندگی می‌کند
وقتی می‌خندد غمگین است
وقتی حرف دارد
می‌گوید چه خبر
نه. خبری نیست
بیا همین را تیتر یک کنیم
مردی که جای کلمه‌ها را عوض می‌کند تا تو را با دنیا عوض نکرده باشد
مردی که از خیر اصول خبرنویسی می‌گذرد
و خبری را که باید در صفحه حوادث منتشر کند
پله پله زیر هم می‌نویسد
تا تو را سرگرم کند و بعد
این هم سوتیتر
با نتیجه‌گیری سیاسی که همه چیز زیر سر دولت است
خواننده را فریب می‌دهد
که با یادداشتی تحلیلی روبه‌روست
که نفهمند نویسنده تحلیل رفته است

حرفش را در دهان پیرمردی سالخورده در آسایشگاه می‌گذارد که در گزارشی برای صفحه اجتماعی می‌گوید دلش به قرص‌های آرام‌بخش قرص است

نه. این‌ها همه دست انداختن تو نیست
مردی که دستش به جایی بند نیست
فقط با کلمات بازی می‌کند
و جای کلمه‌ها را عوض می‌کند
که ایهام این حرف‌ها
تیتر یک بی‌بی‌سی را تحت الشعاع قرار دهد
و تحلیل‌گران خیال کنند با متنی پیچیده رو به رو هستند
و ماست‌ها را کیسه  کنند
این هم تیتر صفحه اقتصادی
و با چاپ عکسی از کیسه‌خواب دونفره‌ای که شبیه سرطان پستان خالی‌اش کرده‌اند
جای خالی تو را به مردم نشان دهد
که مردم بترسند اگر مهاجرت کنند
بعد از این‌که مطمئن شوند آن‌ها کمربندها را بسته‌اند
کسانی را که برای بدرقه به فرودگاه می‌آیند
به دیوانه‌خانه می‌برند
و این شایعه نیست
وگرنه در ستون شنیده‌ها و اخبار غیر موثق منتشر می‌شد
مثلا یکی‌ش همان مردی که اول گزارش گفتیم
وقتی دلش گیر کرده
می‌گوید دلش گرفته
وقتی می‌خواهد بگوید لعنتی. عوضی. عوضی
می‌گوید باید خاک گلدان‌ها را عوض کنم
وقتی می‌خواهد بگوید تو با هواپیما پریده‌ای
می‌گوید زیاده‌روی کرده‌ام باید شیشه را پایین بکشم باد به سرم بخورد بلکه بپری
و این اشتباه لفظی نیست
چون مقصود نویسنده نامشخص است
و دانستیم که وقتی می‌خواهد حرفی را بزند نمی‌زند

چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۲

روایت خنده‌داری از خاورمیانه

مرگم از راه رسیده
مدت‌هاست
سایه به سایه دنبالشم
شانه خالی می‌کند
راه کج می‌کند
خودش را به کوچه علی‌چپ می‌زند
می‌چرخد در خیابان‌ها
می‌لغزد انگار مست است
هی مرگ چرا دست نمی‌جنبانی؟
می‌خندد می‌خندد
نه خنده‌ای وهم‌انگیز
خنده‌ای خنده‌دار
که من را به گریه می‌اندازد
هی، لعنتی چرا دست نمی‌جنبانی؟
مرگ می‌خندد
از زمین تکه روزنامه‌ای برمی‌دارد
می‌خندد
روزنامه را نگاه می‌کنم
می‌خندد
کثافت، لعنتی، چرا دست نمی‌جنبانی؟
می‌خندد...
من کارم را فراموش کرده‌ام
می‌خندد
دستم می‌لرزد
می‌خندد از خنده تا می‌شود می‌خندد
کاری از من در خاورمیانه برنمی‌آید
شما که به مرگ طبیعی نمی‌میرید
می‌خندد
بنشین، تا هزار بشمار، بگذار بمبی می‌خندد جایی منفجر شود می‌خندد تا به هوا می‌خندد بروی
این‌قدر می‌خندد که بمبی منفجر می‌شود
نمردی؟
می‌خندد
می‌میری
می‌خندد
کسی به سویم می‌آید آغوشش را باز می‌کند می‌خندم بغلم می‌گیرد می‌خندم در چشم‌هام زل می‌زند می‌خندم ضامن را می‌کشد می‌انتحاردم، خنده ندارد اما نمی‌دانم چرا می‌خندم

دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۲

مساله در




دیروز یک نفر تعریف کرد وقتی مهمان خارجی‌شان می‌خواسته از ایران برود و برگردد به کشور خودش، آخرین حرفش توی فرودگاه این بوده: «فرهنگ شما ایرانیان بود بسیار نایس. اما من نفهمید، ایرانی‌ها چرا ترسید از در؟»

مساله این است. واقعا چرا ما از در می‌ترسیم؟

مرحله اول: پا
توجه کرده‌اید به در که می‌رسیم پا سست می‌کنیم و این پا آن پا می‌کنیم که همراه‌مان پا پیش بگذارد و زودتر برسد به در و از در رد بشود. اگر او هم پا سست کند داستان شروع می‌شود. یعنی می‌رویم توی مرحله بفرما.

مرحله دوم: بفرما
وقتی دو ایرانی با هم به در می‌رسند حالات زیر پیش می‌آید:
: بفرما ممد جون.
- نه به جون شما. مگه می‌ذارم؟ اول شما. بزرگتری گفتند کوچکتری گفتند. برو برو... تعارف نکن جون ممد، داش رضا.

مرحله سوم: این تن بمیره
- ممد جون این تن بمیره اول شما بفرما تو. (و همزمان شروع می‌کند به هول دادن ممد جون)
در حالی که چهارچوب در را گرفته و جلوی هول دادن و فشار داش رضا مقاومت می‌کند تا از جا کنده نشود: ممد جون، مگه از رو نعش تو رد شم که اول من برم.

مرحله چهارم: راستی
داش رضا: اصلا ممد جون، همه این حرفا درست، ولی شما دست راستی. باید اول بری.
و با این جمله کل معادله را تغییر می‌دهد. حالا ممد جون تلاش می‌کند تا از سمت چپ داش رضا خارج شود و بیاید این‌طرف.

مرحله پنجم: چپی
ممد جون: ببین داش رضا، من اصلا دست چپ و راستم رو نمی‌شناسم. بیا برو تو.
داش رضا: شما با این همه سابقه سیاسی چطور چپ و راست رو از هم تشخیص نمی‌دهی؟
ممد جون: برای ماها، فرق سیاست با در این است که وقتی به در می‌رسیم تلاش می‌کنیم همه زودتر از ما بروند تو، اما توی سیاست، قلم پای طرف را خُرد می‌کنیم اگر بخواهد ما را دور بزند.

مرحله ششم: بزرگی
ممد جون: آقا بزرگتری گفتند کوچکتری گفتند.
داش رضا: یعنی من بزرگترم اول از در رد بشوم تو مطمئن شوی توش گیر نمی‌کنم؟

مرحله هفتم: پیگیری
ممد جون: شما خودت با زبان خوش کوتاه نمی‌آی انگار. من مجبورم (تلفن را از جیبش در می‌آورد) زنگ بزنم 110 بیاید.

مرحله هشتم: بازی پیچیده می‌شود
در این لحظه دونفر از دوستان از راه می‌رسند و بازی را پیچیده می‌کنند. ممکن است دوساعت طول بکشد که مردم از در رد شوند.

دربازی
دربازی یا در گروهی یا Door Group از بازی‌های قدیمی ایرانیان است. در این بازی بر خلاف زندگی واقعی که همه سعی می‌کنند هم را دور بزنند، افراد دور هم می‌چرخند تا آن یکی از در رد شود. اولین نفری که از در برود تو، بازنده محسوب می‌شود و تا آخر روز با سرشکستگی زندگی خواهد کرد.

صدای در
در همه جای دنیا در صدایی شبیه این دارد: قییییژژژژژژژ.
در ایران صدای در این است: بووووووووووو. و بعد دهانش را باز می‌کند و آدم را می‌خورد.

جنایت دری
دو نفر که از بچگی با هم دوست بودند سر مساله رد شدن از در با هم دعواشان شد و یکی آن یکی را کشت.

راهکار دری
شورای شهر تصویب کرد برای حل مساله در، شهرداری حق ندارد به ساختمان‌هایی که در دارند پایان کار بدهد.

درگیری
آیا این گیری که ما با در داریم نشانه‌ای از این است که ما درگیریم؟

خوددرگیری
: پس مهربان کو؟
- هیچی دوساعته ایستاده جلوی در. معلوم نیست به خودش یا کودک درونش یا ... تعارف می‌زند که اول آن‌ها بیایند تو. فکر کنم خوددرگیری پیدا کرده.

در تاخیری
آیا در وسیله‌ای تاخیری محسوب می‌شود و نمی‌گذارد ما به کارهای‌مان زود برسیم؟

در تاریخی
آیا اگر این‌قدر جلوی در معطل نمی‌شدیم همه چیز حل بود؟ آیا باعث عقب‌ماندگی تاریخی‌مان در بوده است؟

سیاست دری

البته بهترین راهکار برای مساله در را سیاستمداران پیدا کرده‌اند. آن‌ها چون نمی‌ترسند به راحتی دودر می‌کنند در نتیجه مثل مردم عادی از در نمی‌ترسند.

روزنامه شرق
منبع عکس: اینجا