سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۱

خاطره‌ی نمایندگانِ مجلسِ خوشحالِ من


حداد عادل گفت: «دستت رو بذار تو دستم / می‌خوام برات رییس شم / بذار همه بدونند من واسه تو چی هستم.»
کوچک‌زاده گفت: «پس اون کی‌یه؟ که روی صندلی ریاست نشسته؟ مگر لاریجانی نیست؟»
حداد در این لحظه زد زیر خنده و کوچک‌زاده را با دست نشان داد و گفت: «غش غش غش... عجب جوک باحالی گفتی. کلی خندیدم.»
باهنر گفت: «جوک کدومه؟ اوناهاش.»
حداد گفت: «پس جوکش را نشنیدی. به قول ستون کاناپه یک روزی لاریجانی، جوادشون نه، علی‌شون داشت می‌رفت که... غش غش... داشت می‌رفت که... یک‌مرتبه... قیژ قیژ... ها ها ها...»
این‌قدر خندید که حرفش را نتوانست تمام کند.
لاریجانی از میکروفن ریاست گفت: «اون‌عقبی‌ها حال می‌کنند؟ عیبی نداره، ولی نظم مجلس را به هم نزنند.»
باهنر گفت: «با ما بودها. هیییس.»
حداد گفت: «یک طوری برخورد کنید انگار صداش را نشنیدید. اصلا من که صدایی نشنیدم. به روی خودتان نیاورید. بیایید نخودی بخندیم.»
کوچک‌زاده لاریجانی را با دست نشان داد و گفت: «ولی همه‌ی بلندگوها صداش را پخش کردها.»
حداد گفت: «من که نشنیدم.»
لاریجانی گفت: «برادرا توی رای‌گیری شرکت نمی‌کنند عیب نداره، منتها یا بلند بگویند همه با هم بخندیم یا نخودی بخندند که نظم مجلس به هم نخورد.»
حداد گفت: «هیییس. فکر کنم شناسایی شدیم.»
کوچک‌زاده گفت: «من بگم؟»
حداد گفت: «هیییس.»
لاریجانی گفت: «بوگو.»
کوچک‌زاده گفت: «آقای حداد داشت یه جوک تعریف می‌کرد... می‌گفت آقای لاریجانی، جوادتون نه، خود شما، یک روز داشتید می‌رفتید که غش غش غش...»
حداد گفت: «ها ها ها... غش غش...»
پایداری‌ها همه با هم گفتند: «یوها ها ها...»
حامیان دولت همه با هم گفتند: «غش غش غش...»
تلفن ابوترابی و رسایی و زاکانی زنگ زد، آقای احمدی‌نژاد گفت: «الو... الو... صدا خنده‌تون میاد... اگه دارید شوخی می‌کنید من خودم رو برسونم...»
حداد چشم و ابرو آمد که: «بهش سلام برسون... بگو حداد عادل ترکونده.»
مطهری غر و لند کرد که: «الان نترکاندی که. آن‌موقع که با مرتضوی صحبت کردی و گفتی قرار است استعفا بدهد ترکاندی. این که چیزی نیست.»
حداد گفت: «این مطهری دور دومی است... یک طوری برخورد کنید انگار صداش را نشنیدید. اصلا من که صدایی نشنیدم. به روی خودتان نیاورید...»
مطهری به لاریجانی گفت: «دیدی، داماد جان، دیدی؟»
لاریجانی دستش را زده بود زیر چانه، غبغب را باد کرده بود و مبهوت و حیران غرق تماشای این معرکه بود. گفت: «باید این کرسی‌های نمایندگی رو جمع کنند، جاش کاناپه بگذارند. همه کاناپه‌واجبیم.»



 
 منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، 19 اردیبهشت 91 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم)