شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۸
شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۸
یک دیپلمات در آسانسور
دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۸
آه ای شلغم!
یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۸
آنجلینا جولی در آسانسور
خانم برازنده گفت: «کپیش نیستم، اصلشم.»
گفتم: «حتا اگه کپیش هم بودید کپی برابر اصل بودید. مو نمیزنید.»
گفت: «شما ایرانیها مثل اینکه عادت دارید به چیزهای کپی! مثل فیلم و دی.وی.دی کپی، آلبوم موسیقی کپی، کتاب کپی، آنجلینا جولی کپی!»
من گفتم: «راستی براد پیت چطوره؟ الان کجاست؟»
خانم آنجلینا جولی برازنده گفت: «رفته وزارت ارشاد، میخواد ببینه میتونه خودش رو بیمه هنرمندان کنه یا نه.» بعد گفت: «حالا چرا در رو نمیبندی تا آسانسور بره بالا؟»
گفت: «تو چه آسانسورچیای هستی آخه؟! چرا پات رو گذاشتی لای در؟ چرا نمیذاری آسانسور بره بالا؟»
گفتم: «ببین آنجلینا جون! شما جای خواهر ما! ولی زیر یک سقف، اونهم با در بسته، اونهم در فضای کوچولویی مثل آسانسور که آدم سکسکه کنه میافته نیممتر اونورتر، اونهم توی آسانسوری که ناموس آقا براد پیت وایساده!... نه امکان نداره، هم عرف، هم چیزهای دیگه، دست و پای آدم رو میبنده و آدم رو میبره به سمتی که پاش رو بذار لای در تا در بسته نشه.»
آنجلینا جولی عصبانی شده بود. گفت: «پس چی میگن ایرانیها مهموننوازند؟»
گفتم: «اون یه بحث دیگهس. ایرانیها اتفاقا هم مهمونی میرن هم مینوازند، اما من نمیتونم پا روی سنتهای این مرز و بوم بذارم و در آسانسور رو ببندم... نه آنجلینا... نه! این کار رو از من نخواه!»
خانم آنجلینا جولی ناراحت شد. لبهاش را ورچید و خواست از آسانسور بیرون برود.
گفتم: «کجا؟!»
گفت: «دیوونهم کردی... میخوام از راهپله برم بالا...»
گفت: «پس اون دکمه طبقهی پنج رو بزن من برم بالا! »
گفتم: «مذاکرات ما به عنوان دو نماینده از دو ملت اینطوری به نتیجه نمیرسه! چطوره شما بیاین سوار آسانسور شید و من هم همینجا بمونم که نه سیخ بسوزه نه کباب! وقتی رسیدید طبقهی پنج، دکمهی GF رو بزنید تا آسانسور برگرده پایین!.»
خانم آنجلینا جولی گفت: «من که سر از کار شما در نمیارم!»
حالا آنجلینا سوار بود و من پیاده. گفتم: «راستی اینجا چی کار میکنی؟!»
در آسانسور داشت بسته میشد که آنجلینا جولی، لبخند دل و دین و عقل و هوشم همه را به باد دادی، زد و گفت: «تا معاونت سینمایی ارشاد مشخص نشده و همهچی تق و لقه، میخوام بپرسم ببینم میتونم توی فیلم مفهوم و معناگرا و ارزشمند اخراجیهای 3 بازی کنم یا نه!»
گفتم: «من به عنوان یه ایرانی غیرتم اجازه نمیده یه خانم برازنده پنجتا طبقه رو پای پیاده بره بالا! اون هم با پاشنههایی چه بلند!»
جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۸۸
ایرج میرزا در آسانسور
دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۸
یکشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۸
عاشقانهای برای رختچرکها
شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۸
خبر و طنز
جمعه، مهر ۰۳، ۱۳۸۸
وقتی شاعر از خودش دفاع میکند؛ یا چرا نباید شاعر از خودش دفاع کند
: خر که قلندره نمیشه.
- فکرش باید روشن باشه.
: خر که منور نمیشه.
- شاعر باید عمیق باشه.
: خر که معقر نمیشه.
- شاعر باهاس عطر بزنه.
: خر که معطر نمیشه.
- شاعر باید شیک باشه، لباس فاخر بپوشه.
: با هیچ لباس فاخری خر که مفخر نمیشه.
- شاعر باید پاک باشه.
: خر که مطهر نمیشه.
- قدش باید دراز باشه.
: خر که صنوبر نمیشه.
- صورت خوب داشته باشه.
: خر که مصور نمیشه.
- شاعر خوب زن میگیره.
: خر که مکرر نمیشه.
شهر قصه / نویسنده: بیژن مفید.
چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸
چشمهام اشک میافتد

از مخاطب این وبلاگ که عادت به خواندن نوشتهی طنز در این رسانه دارد، پوزش میطلبم.
پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۸
اساماس؛ نوشتن ادبیات شفاهی
چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۸
نه هزار و نهصد و نود و نه كتابخانهی دیگر
دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۸
میشه با هم بازی نکنیم؟
شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۸
پاسخ به سوالات غیرشرعی دوستان - 1
سوال مشترکی از دو نویسندهی مقیم مرکز به نامهای آقا ورطهالدوله و آقا ناتورالزمان توسط پیک موتوری به دستمان رسید که پاسخ میگوییم. این پرسش را هم با باقی علما و دانشمندان و شوفرها و تکنسینها مطرح میکنیم که فضای حجره و دانشگاه و ترمینال و تعمیرگاهها به هم نزدیک شود و جامعهای پویا شکل بگیرد و به هر حال یکجور ساختارشکنی تحت آشنازدایی هم کرده باشیم. پرسش ما که جای تامل دارد و نباید به سادگی از کنارش گذشت؛ اینکه برای دو نفر یک سوال پیش بیاید توارد (با هم وارد شدن) است یا تلانک (به هم لینکدادن) یا تحائل (به هم حال دادن) یا غیره و اینا؟
*
و اما سوال؛
*
و اما جواب حکیمانهی ما؛
همینطوری بود. منتها مثل جوش زیرپوستی بود. حالا زده بیرون. آنهم عدل روی دماغ. این دماغ هم مربوط به چیزی مثل ناموس آدم است که اسمش را میگذارند جامعه یا فرهنگ یا سیاست یا هرچی. اسم ناموس آدم مهم نیست و در اصل قضیه فرقی ندارد. موضوع این است که آدم دوست ندارد چیزهای بد ناموسش را ببیند. وقتی چیز بد ناموس آدم زد بیرون، منظورم جوش روی دماغش است، و همه دیدند و با انگشت نشانش دادند (هم ناموس آدم را هم جوش روی دماغش را)، آن وقت آدم چشمهایش باز میشود و یاد دوا و درمان طرف میافتد. چه شد که به اینجا رسیدیم؟ نرسیدیم. قطار که حرکت نمی کرد برادر. یعنی آنقدر تند حرکت نمیکرد. فقط پرده را زدیم کنار. تا بلیط ها کامل فروخته نشود و صندلیها پر نشود، این قطار لک و لک میکند و پایش نمیرود که به مقصد برسد.
*
دانشمندی که ما باشیم امیدواریم دوستداران حکمت و دانش، از قبیل همین ناتورالزمان و ورطهالدوله، از این همه اندیشه و مفهوم مستتر در حرفهای گرانسنگ ما، به قول شما جوانها، نگرخند.
سهشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۸
حکایت دو برادر که دیگر بزرگ شدهاند
یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۸
کوروشیها
آسوده بخواب کوروش! اینقدر اللهاکبر نگو، همسایهها خوابند دیگر.
آسوده بخواب کوروش! بچهها خوابند، سر و صدا نکن!
آسوده بخواب کوروش! میدونی الان ساعت چنده؟
آسوده بخواب کوروش! چقدر وول میخوری.
آسوده بخواب کوروش! شوخی کردم پا شو ببین چه شیر تو شیری شده.
آسوده بخواب کوروش! صدای تیر و ترکش نبود صدای دالامب و دولومب عروسی است!
آسوده بخواب کوروش! مگه تو گزارشهای تلویزیون رو نمیبینی؟ خیالت راحت باشه.
آسوده بخواب کوروش! من تلویزیون رو خاموش میکنم تو بیستوسی نبینی پدر جان باز هم اعصابت خرد شه!
آسوده بخواب کوروش! من پیراهن سبزت را برای صبح اتو میزنم.
چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۸
چیز بزرگی به نام آزادی (گزارش مستند تکاندهندهای همراه عکس رنگی)
بزرگترین چیز در کشور و پایتخت من "آزادی" نام دارد. مردم میتوانند با این چیز بزرگ به صورت رایگان عکس یادگاری بگیرند و برای دوستانشان در شهرستان، اروپا و آمریکا بفرستند. مردم بیشتر کشورهای دنیا چنین امکانی ندارند. متمدنترین مردم جهان تا حالا این قدر ملموس و از نزدیک "آزادی" را ندیدهاند و آن را حس نکردهاند. ممکن است وطنفروشان غربزدهی خودفروختهی مضمحلی بگویند "خارجیها آزادی دارند" بله. اما آزادی آنها اندازه آزادی ما این قدر بزرگ نیست. طبق آخرین تحقیقات و نظرسنجیها و از همه مهمتر طبق آخرین عکسبرداری هوایی از منطقه، ایران بزرگترین "آزادی" جهان را دارد. همچنین به گفته کارشناسان ایران تنها کشوری است که به صورت نهادینه "آزادی" دارد، طوری که میخ آزادی در ایران از زمان مشروطه کوبیده شده است. تحلیلگران میگویند حتا از اروپا و آمریکا و باقی بلاد کفر می آیند ایران تا "آزادی" را از نزدیک ببینند و با آن عکس بگیرند.
در ضمن و برای کور شدن چشم حسودان در ایران این امکان فراهم شده است که مردم از آزادی بالا بروند.
پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۸
نوشتن درباره الي
فيلم چه
اين کاريه که «فيدل» انجام ميده؛ اون مردم رو قانع ميکنه تا با اون همعقيده بشن.
*
ديدن فيلم «چه» مثل خواندن يک رمان حجيم و پرصفحه است. براي خواندن چنين رماني تو به دو دليل نياز داري. اول اينکه خواندن را دوست داشته باشي، دوم اينکه قصهاي را که ميخواني دوست داشته باشي. براي همين اگر ميخواهي فيلم «چه» را ببيني بايد فيلم ديدن را دوست داشته باشي. فيلمي که هيچ عجلهاي براي گفتن و نشان دادن «چيز»ها به تو ندارد. روايتي که پيش از ديدن فيلمي درباره ارنستو چهگوارا، با خودت فکر ميکني اگر قرار باشد فيلمي درباره چهگوارا ساخته شود، بايد پارتيزاني باشد. يعني نماها، ديالوگها، بازيها و... مثل يک پارتيزان، تيز و برنده و چست و چابک از اين سو به آن سو، حرکت کنند و به سمت جلو پيشروي کنند. اما «چه» از همان تيتراژ آغازين اعلام ميکند اين يک فيلم هاليوودي، براي پر کردن اوقات فراغت نيست. نکته ديگر اينکه چهگوارايي که در فيلم ميبيني قرار است به نوعي چهگوارايي شستهرفتهتر از آن چهگواراي افسانهاي به تو معرفي کند، چهگوارايي که يک انقلابي ساده، يک انقلابي در سايه است. براي همين ديدن اين فيلم يک انگيزه تاريخي، يا دليل آرمانگرايانه و شايد هم يک نياز براي احياي اميد از دسترفته ميخواهد.
فيلم «چه» نه تنها تلاش نميکند وارد زندگي خصوصي چهگوارا شود، بلکه به سوالات بيجواب رابطه او با فيدل کاسترو و اختلافات نظري و بنيادين آنها نيز نزديک نميشود. اختلافاتي که دو سرنوشت کاملا متفاوت را براي آن دو رقم زد. چهگوارا و کاسترو دوستاني که همرزم ميشوند. چه آرمانگرايانه و انقلابي قدم برميدارد و در مرگي مشکوک جان ميسپارد و سمبل آزاديخواهي و انقلابيگري نسل خود و نسلهاي بعد از خود ميشود. و در موازي او، کاسترو شانس مرگ در اوج و غرور را پيدا نميکند که مانند همرزمش به اسطورهاي تبديل شود. او زنده ميماند تا با يک انقلاب، روياهاي خود را محقق کند و سياستمدار شود و نتواند به سوالات جهانيان و مردمش درباره نحوه حکومت و نقض حقوق شهروندي و آزاديهاي انساني در کوبا پاسخ گويد. او از اسطوره آزاديخواهانه و انقلابيگري دور ميشود و راوي يک تراژدي طولاني ميشود. او با هدف آزادي کوبا، حکومت خودکامه را از ميان برميدارد تا بعد از به قدرت رسيدن حکومتي به کام خود، پايه بگذارد.
فيلم «چه» فرصتي است براي تفکر در جريانهاي متفاوت آزاديخواهانه و نتايج متفاوت آنها پس از به قدرت رسيدن. فيلم «چه» بيشتر از آنکه درصدد باشد تا از چهگوارا تصوير يک انقلابي دوآتشه بسازد، چهگوارايي را به تصوير ميکشد که آموزش و پرستاري را به حمل اسلحه ترجيح ميدهد. چهگوارايي که درباره کاسترو ميگويد: «اون راحتتره تا با يک سرباز روبهرو شه، نه با يک خبرنگار!»
*
پيش از ديدن اين فيلم بلند چندلحظه به روزهاي جوانيتان فکر کنيد که بر پيراهنتان يا روي ديوار اتاقتان تصوير «چه» بود و قرار بود يک روز صبح زود از خواب بيدار شويد و دنيا را نجات دهيد اما خواب مانديد.
سهشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۸
شاهنامهخوانی در قهوهخانه
یک داستان طنز: شاهنامهخواني در قهوهخانه
دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۸
چایخانه سنتی فرزندم رجب

برای دیدن رجب راه درازی رفتیم. اما او نبود و کمی پیش از ما به تهران برگشته بود. این عکس را مادر رجب از من گرفته است.
دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۸
فنجان دمر
*
روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 12 مرداد 1388 - پوريا عالمي
(طنزها را همان طور که در روزنامه منتشر میشود- با حذف و تعدیل - منتشر میکنم اینجا.)
یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۸
ايرانخانوم در بستر بيماري
*
پزشك چيني: به نظر من بايد همه اعضاي داخلي بيمار را با مشابه چينياش عوض كنيم. اينطوري حال بيمار وخيمتر ميشود و ما ميتوانيم در فواصل معين، مقدار ديگري جنس چيني هم به بيمار بيندازيم. ممكن است عمر بيمار كوتاه شود اما در كل اقتصاد چين به شكوفايي ميرسد. يك راه ديگرش هم اين است كه ايرانخانوم را از چند جهت فيلتر كنيم. در كل با اين راه ايرانخانوم را در قرنطينه قرار ميدهيم تا به خواهش پدر بيمار، آفتاب موي ايرانخانوم را نبيند. اصلا بنا بر نظر دايي بزرگه ايرانخانوم، ما در حال طراحي يك دبه بزرگ (البته با مواد چيني و ساخت چين) هستيم كه ايرانخانوم را ترشي بيندازيم.
پزشك روسي: پزشك روسي ابتدا نبض ايرانخانوم را ميگيرد و ميگويد: «24هزار تا در دقيقه! ماشالله! به صورت حضور حداكثري دارد نبض بيمار ميزند!» همراه بيمار ميگويد: «شما روسها كلا وقتي ميشماريد زياد ميشماريد. مرد حسابي اگر نبض آدم 24هزار بار در دقيقه بزند، اعضا و جوارح آدم غنيسازي ميشود. در ضمن مريض بندهخدا، نفسش بالا نميآيد، چطوري نبضش 24هزار بار در دقيقه ميزند؟!» پزشك روسي ميگويد: «تبريك ميگويم!» همراه ميگويد: «چيچي را تبريك ميگويي؟ بيمار دارد سنگكپ ميكند.» پزشك روسي ميگويد: «ببينيد ما بايد از حوض خانه ايرانخانوم 99 درصد سهم ببريم و بتوانيم هم رختمان را تويش بشوريم، هم تويش شنا كنيم، هم ماهي تويش پرورش دهيم و هم وسطش را حفاري كنيم و نفت به دست بياوريم. قبول؟!» همراه ايرانخانوم ميگويد: «چه باحالين شما!» پزشك روسي ميگويد: «پس حالا كه باحاليم ما يك سيم بيندازيم از كنتور ايرانخانوم برق هم بگيريم.» همراه بيمار دهانش از تعجب باز مانده و چيزي به ذهنش نميرسد بگويد! پزشك روسي ميگويد: «ديدي چقدر باحاليم؟ حالا كه اينطوري است ما در يك طول درمان 600 ساله، جهازهاضمه بيمار را درمان ميكنيم. در اين فاصله شما هر چه در خانه داريد بفروشيد و به ما پول بدهيد. در ضمن پسماند بيمار را هم تا 700 سال بايد به خود ما مجاني بدهيد. همينطور حق نداريد در 600 سال آينده جاي ديگري برويد پيش دكتر...» همراه بيمار تلپ ميافتد روي زمين و در كنار تخت ايرانخانوم بستري ميشود.
پزشك آمريكايي: ما بايد با ايرانخانوم گفتوگو كنيم. دايي بزرگه بيمار ميگويد: «امكان نداره داداش! ايرانخانوم ناموس بندهست. هيشكي حق ندارد بهش نگاه كنه، يا باهاش اختلاط كنه. شيرفهم شد؟» پزشك آمريكايي ميگويد: «به نظر من...» دايي بزرگه ميگويد: «دستت رو بنداز جوجه...» پزشك آمريكايي ميگويد: «ولي من كه...» دايي بزرگه ميگويد: «اگه شده فقط واس اينكه حال تو رو بگيرم الان ميرم تو زيرزمين و به فناوري هستهاي دست پيدا ميكنم.» پزشك آمريكايي كه بيخيال مذاكره شده است، به همميهنانش در خاك افغانستان و عراق ملحق ميشود.
پزشك انگليسي: نگاهي گذرا به ايرانخانوم ميكند. چندتا تلفن ميزند اينور و آنور. بعد يك صورتحساب ميگذارد روي ميز و ميگويد: «اين هم حق ويزيت!» همراه بيمار به مبلغ ويزيت نگاه ميكند و سرش سوت ميكشد و ميگويد: «واو! مگه چي كار كردي؟ حال و احوال ايرانخانوم كه نه بهتر شد نه بدتر.» پزشك انگليسي ميگويد: «خب ديگه! به اين ميگويند طبابت انگليسي. تاثير طبابت من را در 40 سال آينده روي بيمار مشاهده ميكنيد.»
پزشك ايراني: عرق پيشانياش را پاك ميكند. دكمه يقهاش را باز ميكند و در نهايت با ابراز همدردي ميگويد: «بميرم براتون مادر... شما مننژيت گرفتي. خدا بهت رحم كند. اوه... اوه... مثل اينكه گوشهاتون هم سنگين شده و حرف كسي به گوشتون نميره. بعد از چندهزار سال عمر، يك كمي علايم ميانسالي هم در شما مشهوده! از همه بدتر مبتلا به فراموشي تاريخي هستيد و همين مشكل حافظهتون هميشه به شما آسيب زده، تا هر دفعه سرما ميخوري بروي پيش پزشك روسي، چيني، پاكستاني و... تا 600 جور مرض بيدرمان ديگر هم بگيري... هر چند وقت يكبار هم يكي از جگرگوشههايت را بر اثر حوادث غيرمترقبه و اينا از دست ميدي... بميرم برايت مادر... اين چند روز تلويزيون نگاه نكن. چندتا از بچههات را قرار است توي تلويزيون نشان بدهند. ببيني حالت بدتر ميشود... خيلي مراقب خودت باش مادر.»
*
روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 11 مرداد 1388 - پوريا عالمي
(طنزها را همان طور که در روزنامه منتشر میشود- با حذف و تعدیل - منتشر میکنم اینجا.)
شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۸
دوشغلهها
موتورسوار: بعضي موتورسوارها شما را ميبرند، شب نگهتان ميدارند و يک ماه بعد يک گوشه شهر ولتان ميکنند. در اين مدت خانوادهتان دلشوره شديدي ميگيرد. بعضي موتورسوارها هم هستند که با گرفتن پول، شما را ميآورند. به اين دسته «موتوري» گفته ميشود و پليس موتور آنها را به دلايل گوناگون ميخواباند.
لباس شخصي: بعضي لباسشخصيها به روشهاي مختلف، شما را براي اداي فريضه در روزهاي پنجشنبه و جمعه دعوت ميکنند. در کل امر به معروفتان ميکنند. بعضي از آنها هم به روشهاي مختلف، جلوي شما را روزهاي پنجشنبه و جمعه ميگيرند. در کل موقع انجام معروف، نهي از منکرتان ميکنند. تا اين لحظه کارشناسان از کار اين موجودات سر درنياوردهاند.
مجري تلويزيون: بعضي مجريها روزهايي که نبايد بخندند، ميخندند. وقتي بايد غمگين باشند، خوشحالند. وقتي بايد خوشحال باشند، شبيه مادرمردهها به دوربين نگاه ميکنند. در کل براي اينکه بفهميد در مملکت چه خبر است، بايد برعکس حالات و گفتار مجريهاي تلويزيون را درنظر بگيريد. بيشتر اين هنرمندان، جلوي دوربين، براي پخته شدن بزرگترين کتلت در ونزوئلا جشن اعلام ميکنند، يا براي شکستن يک ظرف چيني در روسيه، عزا ميگيرند. گفته ميشود براي اينکه اين دلاوران، از اتفاقات جاري مملکت خبر نداشته باشند، شبها همانجا در استوديو ميخوابند!
مامور: بعضي مامورها براي ايجاد امنيت هستند. وقتي شما احساس ناامني کنيد به آنها مراجعه ميکنيد. البته بعضي مامورهاي ديگر هم در سطح شهر ديده شدهاند، که چون تعدادشان به بندانگشتهاي دو دست هم نميرسد، بيخيال آنها ميشويم!
دلاک: بعضي دلاکها مسوول کشيدن کيسه به پشت شما هستند، تا سر حال بياييد. بعضيها مسوول آوردن داروي نظافت و اينا.
ورزشکاران: بعضي ورزشکاران، ورزش بيسبال و راگبي را در زمينهاي ورزشي و با حضور تماشاچي انجام ميدهند. بعضيها هم با لباس راگبي و چوب بيسبال سر کوچه و چهارراه و اينا، با حضور كساني که به عنوان تماشاچي يک گوشه ايستادهاند، تمرين ميکنند.
دانشمندان جوان: بعضي از دانشمندان جوان در زيرزمين خانهشان به فناوري هستهاي دست پيدا ميکنند. (البته اين موضوع براي ما ايرانيها زياد عجيب نيست.) بعضي از دانشمندان هم هستند که ممکن است با حفظ سمت وزير هم باشند! اما صبر ميکنند تا يک دانشمند جوان ديگري، مثلا يک خانه امن اختراع کند، تا آنها آن را به نام خودشان ثبت کنند. آفرين.
صندوق صدقات: بعضي صندوقها قرار است علاوه بر دفع هفتاد گونه بلا، به دست ايرانيهاي زير خط فقر هم برسد. اما بعضي صندوقها هستند که به صورت مستقيم دايورت هستند روي کومور! و تبديل به جهيزيه براي دختران کوموري ميشوند. (البته به گفته دانشمندان، خريد جهيزيه براي دختران امپراتوري بزرگ کومور! به نفع سياست خارجي ايران، صلح در خاورميانه، خلع سلاح کامل آمريکا و اسرائيل و انگليس و غيره است.)
مسوولان اداره آمار: آنها علاوه بر تهيه آمار و ارقام، با حفظ سمت مسوول تهيه نمودار در برنامه فتوشاپ هستند.
آقا ضرغامي: وي رئيس تلويزيون، مسوول پخش مناظرههاي انتخابات و قويترين مردان ايران، مسوول پخش برنامه مستند حياتوحش و بيست و سي و... همچنين مسوول کشيدن خط قرمز دور کله مردم در تلويزيون براي شناسايي جاسوسهاي هستهاي و عوامل انقلاب مخملي در ايران است. وي به صورت غيرمترقبهاي و با حفظ سمت هفته پيش يک پيام تسليت چاپ کرد.
آقا کامران نجفاينا: وي علاوه بر شغل خبرنگاري کيهان و مجريگري صدا و سيما، با حفظ سمت مسوول تهيه گزارشهاي اعصاب و روان است.
آقا رحيم مشايي: در کل سر هر کاري که باشد، به کار خودش مشغول است. هفته گذشته وي به تنهايي و بدون استفاده از کمک نيروهاي خارجي، باعث ايجاد سونامي در هيات دولت شده است.
در کل از علايم گل و بلبلي مملکت، يکي توانايي نخبهها در پذيرفتن چند شغل و مسووليت مختلف است. به گفته کارشناسان يک دليل پيشرفت مملکت در دو سه سال گذشته همين نخبهسالاري و شايستهسالاري است. به دوشغلههاي بيشتري هم ميتوان اشاره کرد. اما با توجه به اينکه ما همين يک شغل را داريم، بيخيال قضيه ميشويم.
*
روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 10 مرداد 1388 - پوريا عالمي
(طنزها را همان طور که در روزنامه منتشر میشود- با حذف و تعدیل - منتشر میکنم اینجا.)
پنجشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۸
چیزهايي كه در ايران نياز نداريم
(طنزها را همان طور که در روزنامه منتشر میشود- با حذف و تعدیل - منتشر میکنم اینجا.)
چهارشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۸
حل مشكلات و معضلات جاري مملكت
سهشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۸
بدعتهاي تاريخي ايران
تاريخها و بدعتهاي ايراني
(طنزها را همان طور که در روزنامه منتشر میشود- با حذف و تعدیل - منتشر میکنم اینجا.)
دوشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۸
آموزش برنزهكردن در ايران
یکشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۸
يه توپولف دارم كه روسي يه
*
سرخ و سفيد و آبي يه
[در اينجا ميبينيد كه در تاريخ ادبيات عاميانه، رد پاي روسها كاملا مشهود است و در اين شعر به رنگ پرچم روسيه كه سرخ و آبي و سفيد است، اشاره مستقيم شده است.]
هر دفعه ميخوره زمين
40، 50 تا ايراني فدا ميشن
نميدوني تا كجا ميرن
تا سياستخارجي بالا ميرن
الف- در اينجا شاعر يا همان خواهر رجب، اشاره ظريفي به سقوط هواپيما و عروج ناخواسته ايرانيها توسط تلاش شبانهروزي برادران دلسوز و زحمتكش روسي ميكند. در كل روسها هميشه در فكر رهايي ما از بند ماديات و پيوستن به آرامش ابدي هستند!
ب- شاعر در اين بيت به صورت تخميني به آمار 40، 50 نفره سقوط هواپيما اشاره ميكند، كه البته بين دانشمندان و هيات دولت در اينباره اختلاف است.
پ- همچنين شاعر اشاره بسيار نازكي كرده است به نزديكي بيش از حد و خارج از عرف روابط ايران و روسيه كه هر دفعه منجر به زمين گرم نشستن ايرانيان و باقي چيزها شده است.
ت- شاعر همچنين اوج موفقيت سياست خارجي مملكت را تا خيلي خيلي بالا در نظر ميگيرد. يعني تا جايي كه روح شما، بعد از مرگ، در آنجا به پرواز در ميآيد، احتمالا در حريم هوايي روسيه!]
من اين هواپيما رو نداشتم
نفتام رو مفت فروختم
[خواهر رجب، كه 6 سال بيشترش نيست، در اين بيت به صورت رمز و اشاره ميگويد: من اين هواپيما رو نداشتم / نفتام رو مفت فروختم! در معناي اين بيت بين شعرشناسان و آقا لاريجاني و آقا ولايتي و آقا متكي و اينا اختلاف شديدي ميباشد.]
پوتين بهم عيدي داد
شمارشگر روسي داد
از خزر يهعباسي داد
[الف- شاعر در نهايت نتيجهگيري ميكند كه ما تحريم هستيم و آمريكا و اتحاديه اروپا بد هستند اما روسيه خيلي هم مهربان است كه به ما تبريك ميگويد و به ما دست ميدهد. براي همين عمو پوتين و آقا مدودف و اينا در كل خيلي قشنگ ميزنند.
ب- خواهر رجب در اين بيت، به مسائل اخير ايران، انتخابات، روسيه و شمارش آرا اشاره كرده است.
پ- خواهر رجب همچنين سهم يكعباسي ايران از درياي خزر را همينطوري الكي پيش كشيده است، كه اين موضوع به ما وباقي ايرانيها مربوط نيست!]
*
اين شعر را خواهر رجب براي ما فرستاده بود. آفرين دخترم. شعر خيلي خوب ميگويي اما هنوز به وزنهاي هجايي زياد آشنايي نداري. بيشتر شعر بگو و كمتر روزنامه بخوان تا بعدا بتواني سخنگوي دولت شوي. اگر دوست داري شعر زياد بخوان و كتاب كم بخوان تا بعدا بتواني وزير كشوري چيزي شوي. در كل خيلي استعداد داري، باز هم شعر بفرست. آفرين.
*
روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 4 مرداد 1388 - پوريا عالمي
(طنزها را همان طور که در روزنامه منتشر میشود- با حذف و تعدیل - منتشر میکنم اینجا.)
شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۸
فال قهوه آقا بذرپاش
مملکت کماکان در وضعیت گل و بلبل به سر میبرد. گل و بلبلی مملکت در حدی است که ما ماندهایم برای چه کسی فال بگیریم. البته شکر خدا در مملکت قحط الرجال نیست، فراوانی رجال است. مثلا یکیاش رجل اعظم فی اکبرالدول فی سی سال الاخیر، آقا رحیم مشایی، و یکیش هم رجل اصغر فیمابین اکبرالرجال فی اکبرالدول فی سی سال الاخیر فی کهکشان راه الشیری، آقا مهرداد بذرپاش که از بزرگترین و کوچکترین رجال این دوره محسوب میشوند. آقا مشایی چون نکته انحرافی اینروزها میباشد! ما فال انحرافی نمیگیریم و جنبش را از مسیرش منحرف نمیکنیم. به جای آن توی فنجان قهوه آقا بذرپاش را نگاه کردیم اینطوری بود؛
*
آقا بذرپاش! توی فنجانت یک صندلی ریاست میبینم که به صورت دستگرمی وقتی بیست و چند سال داری روی آن مینشینی. البته صندلیات را میگذاری در فرهنگسرای جوان. (همونی که بزرگترین فرهنگسرای ایران و حومه است) یک صندلی هم که جایش سفتتر است میگذاری در کنار آقا محمود احمدینژاد و مشغول مشاوری ایشان میشوی. اونوقت به پاس تلاشهای شبانهروزی و بدون تعطیلیات و به خاطر شایستهسالاری موجود در مملکت و به خاطر اینکه در مملکت قحط الرجال نیست و به خاطر اینکه مدیریت یک استعداد مادرزادی است و ربطی به تجربه و اینا ندارد و به خاطر اینکه داماد آقا وزیر آموزش و پرورش هستی، صندلیات را بغل میزنی و میبری و میگذاریاش وسط سایپا. البته یک مدت سختی میکشی. چون سایپا رییس دارد سختی عضو هیات مدیره سایپا را به جان میخری تا میشوی مدیرعامل پارسخودرو (که البته در حد و حدود مدیریت تو نیست، اما به هر حال زندگی همین سختیها را دارد دیگر. در کل همین سختیهاست که مرد را میسازد!) توی طالعت میبینم که آن موقع ماشالله دیگر برای خودت مردی شدهای و 27 سال سن داری. آفرین.
آقا مهرداد بذرپاش! فنجانت اصولا نماد غنیسازی است. توی فنجانت میبینم که وقتی ماشالله دیگر سن و سالی ازت گذشته و بسیار سفر باید تا پخته شود خامی و آنچه جوان در آینه بیند پیر در خشت خام بیند و اینها را همه را با هم پشت سر گذاشتهای و مرد جاافتادهای شدهای و گوش شیطان کر، دیگر به آستانه میانسالی نزدیک شدهای، (خلاصهش شده 28 سالت تمام!) صندلیات رشد میکند و از شادی در پوست خودش نمیگنجد و یهویی میشوی رییس گروه خودروسازی سایپا. (بچهها بیزحمت یه مشت اسفند دود کنن. ممنون.)
آقا بذرپاش! توی طالعت یک روزنامه هم میبینم. آیا وقتی روزنامهها را میبنند تو روزنامه باز میکنی؟ آیا وقتی روزنامهها سفید چاپ میشوند تو عکس رنگی در صفحه اول چاپ میکنی؟ آیا وقتی روزنامهها نمیتوانند حرفهای آقا میرحسین و آقا کروبی را منتشر کنند تو روزی یک گزارش در ژانر علمی – تخیلی منتشر میکنی؟ آیا تو در کل چاپ میکنی؟
آقا مهرداد! آیا در کل خط قرمز در روزنامه تو، صورتی کمرنگ است؟ آیا وطن امروز کپی رنگی کیهان است؟ ما نمیدانیم.
آقا بذرپاش! راستی آن روزنامه محترم کلاسهای گزارشنویسی و مقالهنویسی و خاطرهنویسی و انشانویسی و تلفن خوانندگاننویسی برگزار نمیکند؟ اونوقت "گزارشنویسی در ژانر هریپاترنویسی" چی؟
آقا بذرپاش! تو طالعت افتاده که دنیا همینطوری الکی، ارزشهای مدیریتی تو را در نظر نمیگیرد و تو طعم تلخ شکست را هم مزه میکنی. کی؟ اونوقت که کاندیدای شورای شهر میشوی. عیبی ندارد که. گفتم که همین سختیهاست که مرد را میسازد! اما آیا تو در شورای شهر رای نمیآوری؟ آیا تو رییس سایپا میشوی چون نیازی به رایگیری و انتخابات مردمی نیست؟ آیا اگر قرار بود برای ریاست فرهنگسرای جوان هم از جوانان رایگیری میکردند تو رای نمیآوردی؟ ما نمیدانیم. شما میدانی؟
*
*