شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۸

یک دیپلمات در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه‌ی هم‌کف

در باز شد و یکی از سفیرهای یکی از کشورهای جهان که رابطه‌ی خوبی با ایران دارد و مسوولانش با مسوولان ما اهل معاشرت هستند و خلاصه جلوی دوربین بگو و بخندی با هم دارند و همدیگر را هی بغل می‌کنند و اینا، سوار آسانسور شد. آقا! من را می‌گویی تا طرف را شناختم جیبم را سفت چسبیدم. جیب که هیچی، کیف جیبی‌ام را هم محکم چسبیدم. نگاه کردم دیدم طرف به دکمه‌های آسانسور زل زده. گفتم: «دیگه به دکمه‌های آسانسور رحم کن!»
گفت: «ما به دکمه‌های آسانسور که هیچ، به دکمه‌ی پیراهن شما که هیچ، به دکمه‌ی شلوار شما هم رحم نکرد.»
یک چمدان به وزن چهار و نیم - پنج تن دستش بود. یک قسمتی از سی‌وسه پل از لای در چمدانش زده بود بیرون. ازش پرسیدم: «مستر کدوم طبقه می‌ری؟»
گفت: «یک دور در ساختمان زد، بعد رفت پارکینگ.»

طبقه‌ی اول
از قدیم این‌طوری بود که ملت به سفارتخانه‌ها پناه می‌برند. البته یک‌عده‌ای هم عادت دارند از دیوار همچین‌جاهایی بالا بروند. اما اوضاع کمی فرق کرده، الان امنیت پشت شهرداری، از بعضی از سفارت‌خانه‌ها بیشتر است. طوری که می‌گویند بهتر است وقتی می‌روید آنجا، چیز باارزشی مثل گردنبد و انگشتر و ساعت همراه‌تان نباشد چون روی هوا می‌زنند.
خلاصه طرف طبقه‌ی اول پیاده شد. رفت یک دوری زد و آمد. باورتان نمی‌شود یکی از ستون‌های تخت جمشید را زده بود زیر بغلش و به زور چپاندش داخل چمدان.
گفت: «برو طبقه‌ی بعدی.»

طبقه‌ی دوم
طبقه‌ی دوم که پیاده شد کارش کمی طول کشید. وقتی آمد دیدم یک چیزی را کول کرده. نگاه کردم دیدم روستای اورامانات در کردستان است. گفتم: «ببخشید این رو برای چی می‌برید؟»
گفت: «این برای شما ارزش نداشت، من آن را با خود برد، فروخت و با ولش از شما نفت خرید.»

طبقه‌ی سوم
وقتی برگشت دیدم کاخ گلستان و قسمتی از شهر سوخته و هفتاد درصد ارگ بم را با خودش آورد و چپاندش در چمدان.
گفتم: «مستر! از عابربانک هم پول برمی‌دارند یه سقفی داره. ول کن پدر جان! یارو از دیوار مردم می‌ره بالا یه انصافی داره، همه‌چیز رو که بار وانت نمی‌کنه ببره.»
گفت: «من نفهمید شما چه گفت. من دیپلمات بود. لطفا رفت پارکینگ. من عجله داشت.»

پارکینگ
وقتی می‌خواست پیاده شود من سر چمدانش را گرفتم. از چهار و نیم – پنج تنی که روزنامه‌ها درباره‌ی خروج عتیقه‌جات نوشتند سنگین‌تر بود. به طرف گفتم: «مستر! من یه مشت پسته‌ی خندون و یه کیلو گردو می‌خوام واسه فامیل‌مون بفرستم خارج، تا توی تک‌تکشون رو بازرسی نکنند نمی‌ذارند رد شه.»
مستر داشت عتیقه‌جات را بار کامیون می‌کرد که گفت: «شما دیپلمات کشور ما بود؟»
گفتم: «نه مستر. من فقط یه آسانسورچی‌ام.»
گفت: «پس شما مصونیت نداشت. راستی وقتی برج میلاد افتتاح کامل شد، به من ایمیل زد تا من بیایم آن را هم ببرم.»
راننده کامیون چشمکی به مامور پارکینگ زد. مامور مانع ورود و خروج پارکینگ را زد بالا. کامیون که رفت من دکمه‌ی طبقه‌ی همکف را زدم و باز هم برگشتم همان‌جایی که بودم.

...
منتشر شده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، شماره‌ی 362

دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۸

آه ای شلغم!

آه ای شلغم... ای شلغم... ای شلغم... آدم را به گه خوردن می‌اندازی وقتی یک سرمای ساده می‌خورد.

یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۸

آنجلینا جولی در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه‌ی هم‌کف

در باز شد و یک خانم محترم و برازنده‌ای سوار آسانسور شد. چشمم که به چشم و سیمای خانم برازنده افتاد، ناخودآگاه سِر درونم جوشید و حالی به حالی شدم اساسی همچون عرفا و لب از لب گشودم و گفتم «وای! شما کپی آنجلینا جولی هستید!»
خانم برازنده گفت: «کپی‌ش نیستم، اصلشم.»
گفتم: «حتا اگه کپی‌ش هم بودید کپی برابر اصل بودید. مو نمی‌زنید.»
گفت: «شما ایرانی‌ها مثل این‌که عادت دارید به چیزهای کپی! مثل فیلم و دی.وی.دی کپی، آلبوم موسیقی کپی، کتاب کپی، آنجلینا جولی کپی!»
من گفتم: «راستی براد پیت چطوره؟ الان کجاست؟»
خانم آنجلینا جولی برازنده گفت: «رفته وزارت ارشاد، می‌خواد ببینه می‌تونه خودش رو بیمه هنرمندان کنه یا نه.» بعد گفت: «حالا چرا در رو نمی‌بندی تا آسانسور بره بالا؟»

کماکان طبقه‌ی هم‌کف

من پام رو گذاشته بودم لای در آسانسور، خانم آنجلینا جولی دستش رو گذاشته بود روی دکمه‌ی طبقه‌ی پنج. حالا هی من فشار بده، اون فشار بده.
گفت: «تو چه آسانسورچی‌ای هستی آخه؟! چرا پات رو گذاشتی لای در؟ چرا نمی‌ذاری آسانسور بره بالا؟»
گفتم: «ببین آنجلینا جون! شما جای خواهر ما! ولی زیر یک سقف، اون‌هم با در بسته، اون‌هم در فضای کوچولویی مثل آسانسور که آدم سکسکه کنه می‌افته نیم‌متر اون‌ورتر، اون‌هم توی آسانسوری که ناموس آقا براد پیت وایساده!... نه امکان نداره، هم عرف، هم چیزهای دیگه، دست و پای آدم رو می‌بنده و آدم رو می‌بره به سمتی که پاش رو بذار لای در تا در بسته نشه.»
آنجلینا جولی عصبانی شده بود. گفت: «پس چی می‌گن ایرانی‌ها مهمون‌نوازند؟»
گفتم: «اون یه بحث دیگه‌س. ایرانی‌ها اتفاقا هم مهمونی می‌رن هم می‌نوازند، اما من نمی‌تونم پا روی سنت‌های این مرز و بوم بذارم و در آسانسور رو ببندم... نه آنجلینا... نه! این کار رو از من نخواه!»
خانم آنجلینا جولی ناراحت شد. لب‌هاش را ورچید و خواست از آسانسور بیرون برود.
گفتم: «کجا؟!»
گفت: «دیوونه‌م کردی... می‌خوام از راه‌پله برم بالا...»

باز هم همون طبقه‌ی هم‌کف


گفت: «پس اون دکمه طبقه‌ی پنج رو بزن من برم بالا! »
گفتم: «مذاکرات ما به عنوان دو نماینده از دو ملت این‌طوری به نتیجه نمی‌رسه! چطوره شما بیاین سوار آسانسور شید و من هم همین‌جا بمونم که نه سیخ بسوزه نه کباب! وقتی رسیدید طبقه‌ی پنج، دکمه‌ی GF  رو بزنید تا آسانسور برگرده پایین!.»
خانم آنجلینا جولی گفت: «من که سر از کار شما در نمیارم!»
حالا آنجلینا سوار بود و من پیاده. گفتم: «راستی اینجا چی کار می‌کنی؟!»
در آسانسور داشت بسته می‌شد که آنجلینا جولی، لبخند دل و دین و عقل و هوشم همه را به باد دادی، زد و گفت: «تا معاونت سینمایی ارشاد مشخص نشده و همه‌چی تق و لقه، می‌خوام بپرسم ببینم می‌تونم توی فیلم مفهوم و معناگرا و ارزشمند اخراجی‌های 3 بازی کنم یا نه!»
گفتم: «من به عنوان یه ایرانی غیرتم اجازه نمی‌ده یه خانم برازنده پنج‌تا طبقه رو پای پیاده بره بالا! اون هم با پاشنه‌هایی چه بلند!»

جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۸۸

ایرج میرزا در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم

.

طبقه‌ی هم‌کف

در باز شد و ایرج میرزا سوار آسانسور شد. در آسانسور که بسته شد آب دهانم را قورت دادم. البته من فوبیای فضای بسته ندارم، یا حتا از روح هم نمی‌ترسم، اما راستش مثل هر آدم ادبیات‌خوانده‌ای وقتی خیال کردم باید با ایرج میرزا در کابین آسانسور تنها بمانم، بدجوری هول برم داشت. رفتم توی فکر که وقتی ایرج میرزا از آسانسور پیاده شود، آیا سر ذوق می‌آید و قصیده‌ی دیگری به دیوان اشعارش اضافه می‌کند؟ و لابد قصیده‌ای با عنوان "اون پسر آسانسوریه!" .

زیرچشمی نگاهی به ایرج میرزا و در بسته‌ی آسانسور انداختم و فکر کردم «پسر نترس! اگه قراره تو بهانه‌ای بشی که برگی به برگ‌های زرین ادبیات فارسی اضافه بشه، نه تنها ترس نداره، حتا باید به خودت و اینا افتخار کنی!»


طبقه‌ی اول

خطر از بیخ گوشم گذشته بود. گفتم: «ببخشین استاد! خیلی تو فکرین. من خیال کردم در نظر دارین روی قصیده‌ی جدیدی کار کنین!»

ایرج میرزا گفت: «پسر جان! تازه نکیر و منکر کارشان با بنده تمام شده بود که دیدم دوباره یک پرونده‌ی اخلاقی برایم در خیابان‌های مشهد نصب کرده‌اند... تازه از این لجم درآمده که اسم من را از روی آن بلوار برداشته‌اند و جایش اسم آل احمد را گذاشته‌اند.»

گفتم: «حتما آن بابایی که به اسم شما گیر داده بوده کتاب‌های آل احمد را نخوانده... حالا کجا؟»

گفت: «دنبال برگه‌ی عدم سوءپیشینه!»


طبقه‌ی دوم

یک آقایی وارد آسانسور شد و گفت: «من پیک موتوری‌ام. یه بسته از "جنوب شهر" آوردم. کجا باید تحویل بدم؟»

رنگ از روی ایرج میرزا پرید و خودش را جمع و جور کرد و آن‌ورتر ایستاد.

من زیر لبی گفتم: «همه از ایرج میرزا می‌ترسیدن، ببین اوضاع دنیا چقدر عوض شده که ایرج میرزا از این یارو پیک موتوری‌یه که از اون‌ور تهران اومده می‌ترسه.»


طبقه‌ی سوم

پیک موتوری طبقه‌ی سوم پیاده شد و رفت پی کارش. ایرج میرزا گفت: «بی‌زحمت برگرد طبقه‌ی هم‌کف.»

قبل از این‌که دکمه‌ی طبقه‌ی هم‌کف را فشار بدهم، گفتم: «استاد! مگه قرار نبود از اسم و رسم‌تون دفاع کنید؟!»

ایرج میرزا سری تکان داد و گفت: «پسر جان! توی این دور و زمونه اگه من برگردم زیر یک خروار خاک از هر لحاظ که حساب می‌کنم جام امن‌تره!»

...
منتشر شده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، شماره‌ی 360
طنزها را همان‌طور که در نشریات منتشر می‌شود با جرح و تعدیل منتشر می‌کنم اینجا.

یکشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۸

عاشقانه‌ای برای رخت‌چرک‌ها


اثر عشق تو

مثل قرمزیِ لباسی که رنگ می‌دهد

روی تمام لباس‌هایم پیداست

و بی‌پدر با هیچ وایتکسی هم نمی‌‎رود



شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۸

خبر و طنز

اين نشاني ربطي به طنز ندارد، اما به خبر مربوط است، اما به طنز نظر غيرمستقيم دارد. خبر ممكن است طنز باشد اما فقط خبر باشد، يا طنز ممكن است كار خبر را بكند اما رابطه‌ي طنز و خبر مثل "چه علي خواجه و چه خواجه علي" نيست، دوتا چيز متفاوت است. طنز به دست‌مايه نياز دارد، خبر هم كه دست‌مايه‌ي طنز است، پس اين نشاني حكم يك خبر را دارد كه ربطي به طنز ندارد اما خبر است.

جمعه، مهر ۰۳، ۱۳۸۸

وقتی شاعر از خودش دفاع می‌کند؛ یا چرا نباید شاعر از خودش دفاع کند

- شاعر خوب قلندره.
: خر که قلندره نمی‌شه.
- فکرش باید روشن باشه.
: خر که منور نمی‌شه.
- شاعر باید عمیق باشه.
: خر که معقر نمی‌شه.
- شاعر باهاس عطر بزنه.
: خر که معطر نمی‌شه.
- شاعر باید شیک باشه، لباس فاخر بپوشه.
: با هیچ لباس فاخری خر که مفخر نمی‌شه.
- شاعر باید پاک باشه.
: خر که مطهر نمی‌شه.
- قدش باید دراز باشه.
: خر که صنوبر نمی‌شه.
- صورت خوب داشته باشه.
: خر که مصور نمی‌شه.
- شاعر خوب زن می‌گیره.
: خر که مکرر نمی‌شه.
...

شهر قصه / نویسنده: بیژن مفید.

چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸

چشم‌هام اشک می‌افتد

عینکم شکسته. وقتی چیزی می‌خوانم چشم‌هام اشک می‌افتد. وقتی پای کامپیوتر می‌نشینم تا چیزی تایپ کنم چشم‌هام اشک می‌افتد. وقتی در اینترنت می‌پرخم و نوشته‌ی کسانی را که دوست دارم می‌خوانم چشم‌هام اشک می‌افتد. وقتی می‌روم در فیس‌بوک و برخلاف چند ماه پیش که با دیدن نوشته‌های دوستانم لبخندی بر لبم می‌آمد، با دیدن خبرهای تلخ و تصویرهای تلخ و گزارش‌های تلخی که بازنشر می‌کنند، چشم‌هام اشک می‌افتد. فیلترشکن اگر مدد کند و زورش کم نیاید، یکی دوتا سایت خبری را باز می‌کنم؛ با دیدن خبرها چشم‌هام اشک می‌افتد. وقتی می‌شنوم حالا که کار از کار گذشته و آب‌ها از آسیاب افتاده و دیگر کسی علنی یا مکتوب به هیچ نتیجه‌ای در طول تاریخ اشاره و اعتراض نمی‌کند، اما باز هم کسانی دستگیر می‌شوند، وقتی خبر را پشت خبر می‌خوانم که هویت دیگری کشف شده است، چشم‌هام اشک می‌افتد. وقتی تلویزیون را روشن می‌کنم و روایت عجیبی از خبرها می‌بینم چشم‌هام اشک می‌افتد.
شرح عکس: تصویری از پنجره‌ی خانه‌های این شهر
وقتی صدای الله‌اکبر می‌آید، وقتی روی ربنای شجریان در پوشه‌ی موسیقی و آوای کامپیوتر کلیک می‌کنم، وقتی به احیای این‌سال و سال‌های گذشته فکر می‌کنم، چشمم اشک می‌افتد. وقتی مادرم تسبیح را زمین نمی‌گذارد و برای آزادی همه، برای آرامش دل مادر و پدر کسانی که فرزندان‌شان گرفتارند یا زیر خاک رفته‌اند یا خبری ازشان نیست دعا می‌کند، وقتی برای سلامتی و عاقبت‌به‌خیری این جوانان بی‌گناه دعا می‌کند، چشم‌هام اشک می‌افتد. وقتی مادرم دانه‌های تسبیح را از سر شماره می‌کند و برای این‌که عینکم را زودتر ببرم عینک‌سازی تا چشم‌هام اشک نیفتد، دعا می‌کند، چشم‌هام اشک می‌افتد.


...
از مخاطب این وبلاگ که عادت به خواندن نوشته‌ی طنز در این رسانه دارد، پوزش می‌طلبم.

پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۸

اس‌ام‌اس؛ نوشتن ادبیات شفاهی

این یادداشت چندی پیش در ویژه‌نامه‌ای درباره‌ی داستان کوتاه و داستانک، به کوشش خلیل رشنوی، در خوزستان منتشر شده است، و تلاشی‌ست برای دسته‌بندی پیام‌های تلفنی نوشتاری با رویکرد "طنز" و ساختار این نوشته‏ها - با توجه به اهمیتی که در تاثیر اس‌ام‌اس در ادبیات شفاهی و مکتوب فارسی دیده می‌شود - و به حتم با دانسته‌های شما و افزودن آن به این مقاله، این گفتار پرتر و کامل‌تر خواهد شد.

چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۸

نه هزار و نهصد و نود و نه كتابخانه‌ی دیگر

‍‍ژنرال با افتخار گفت: در سرزمین تحت فرماندهی من ده هزار كتابخانه وجود دارد كه جز كتابخانه‌ای كه در دفتر كار من است، نه هزار و نهصد و نود و نه كتابخانه‌ی دیگر داخل زندان‌ها قرار گرفته است.

دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۸

می‌شه با هم بازی نکنیم؟

توی بازی قایم‌باشک قرار بود یک نفر چشم بگذارد و دیگران بروند قایم شوند. اما کسی که قرار بود چشم بگذارد، چشم همه را بست و برد و قایم‌شان کرد.

شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۸

پاسخ به سوالات غیرشرعی دوستان - 1

سوال مشترکی از دو نویسنده‌ی مقیم مرکز به نام‌های آقا ورطه‌الدوله و آقا ناتورالزمان توسط پیک موتوری به دست‌مان رسید که پاسخ می‌گوییم. این پرسش را هم با باقی علما و دانشمندان و شوفرها و تکنسین‌ها مطرح می‌کنیم که فضای حجره و دانشگاه و ترمینال و تعمیرگاه‌ها به هم نزدیک شود و جامعه‌ای پویا شکل بگیرد و به هر حال یک‌جور ساختارشکنی تحت آشنازدایی هم کرده باشیم. پرسش ما که جای تامل دارد و نباید به سادگی از کنارش گذشت؛ این‌که برای دو نفر یک سوال پیش بیاید توارد (با هم وارد شدن) است یا تلانک (به هم لینک‌دادن) یا تحائل (به هم حال دادن) یا غیره و اینا؟

*

و اما سوال؛

چرا به اینجا رسیدیم؟

*

و اما جواب حکیمانه‌ی ما؛

همین‌طوری بود. منتها مثل جوش زیرپوستی بود. حالا زده بیرون. آن‌هم عدل روی دماغ. این دماغ هم مربوط به چیزی مثل ناموس آدم است که اسمش را می‌گذارند جامعه یا فرهنگ یا سیاست یا هرچی. اسم ناموس آدم مهم نیست و در اصل قضیه فرقی ندارد. موضوع این است که آدم دوست ندارد چیزهای بد ناموسش را ببیند. وقتی چیز بد ناموس آدم زد بیرون، منظورم جوش روی دماغش است، و همه دیدند و با انگشت نشانش دادند (هم ناموس آدم را هم جوش روی دماغش را)، آن وقت آدم چشم‌هایش باز می‌شود و یاد دوا و درمان طرف می‌افتد. چه شد که به اینجا رسیدیم؟ نرسیدیم. قطار که حرکت نمی کرد برادر. یعنی آن‌قدر تند حرکت نمی‌کرد. فقط پرده را زدیم کنار. تا بلیط ها کامل فروخته نشود و صندلی‌ها پر نشود، این قطار لک و لک می‌کند و پایش نمی‌رود که به مقصد برسد.

*

دانشمندی که ما باشیم امیدواریم دوستداران حکمت و دانش، از قبیل همین ناتورالزمان و ورطه‌الدوله، از این همه اندیشه و مفهوم مستتر در حرف‌های گران‌سنگ ما، به قول شما جوان‌ها، نگرخند.

سه‌شنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۸

حکایت دو برادر که دیگر بزرگ شده‌اند


حکایتی که هر کسی که حداقل چهار کلاس سواد دارد خوانده است. لطفا یک‌بار دیگر کلمه و ترکیب‌‎های تازه را از بر کنید و به پرسش‌های درس بیندیشید.

یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۸

کوروشی‌ها

آسوده بخواب کوروش! در شهر خبری نیست ارواح بابای آدم دروغگو.
آسوده بخواب کوروش! این‌قدر الله‌اکبر نگو، همسایه‌ها خوابند دیگر.
آسوده بخواب کوروش! بچه‌ها خوابند، سر و صدا نکن!
آسوده بخواب کوروش! می‌دونی الان ساعت چنده؟
آسوده بخواب کوروش! چقدر وول می‌خوری.
آسوده بخواب کوروش! شوخی کردم پا شو ببین چه شیر تو شیری شده.
آسوده بخواب کوروش! صدای تیر و ترکش نبود صدای دالامب و دولومب عروسی است!
آسوده بخواب کوروش! مگه تو گزارش‌های تلویزیون رو نمی‌بینی؟ خیالت راحت باشه.
آسوده بخواب کوروش! من تلویزیون رو خاموش می‌کنم تو بیست‌و‌سی نبینی پدر جان باز هم اعصابت خرد شه!
آسوده بخواب کوروش! من پیراهن سبزت را برای صبح اتو می‌زنم.

چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۸

چیز بزرگی به نام آزادی (گزارش مستند تکان‌دهنده‌ای همراه عکس رنگی)

من و آقای آزادی در مرداد 1388 در ملا عام، با هم ملاقات کردیم
که همه جای من و تکه‌ای از آن بزرگوار در عکس فوق مشهود است
(عکس: AP)

بزرگترین چیز در کشور و پایتخت من "آزادی" نام دارد. مردم می‌توانند با این چیز بزرگ به صورت رایگان عکس یادگاری بگیرند و برای دوستان‌شان در شهرستان، اروپا و آمریکا بفرستند. مردم بیشتر کشورهای دنیا چنین امکانی ندارند. متمدن‌ترین مردم جهان تا حالا این قدر ملموس و از نزدیک "آزادی" را ندیده‌اند و آن را حس نکرده‌اند. ممکن است وطن‌فروشان غرب‌زده‌ی خودفروخته‌ی مضمحلی بگویند "خارجی‌ها آزادی دارند" بله. اما آزادی آن‌ها اندازه آزادی ما این قدر بزرگ نیست. طبق آخرین تحقیقات و نظرسنجی‌ها و از همه مهم‌تر طبق آخرین عکس‌برداری هوایی از منطقه، ایران بزرگترین "آزادی" جهان را دارد. همچنین به گفته کارشناسان ایران تنها کشوری است که به صورت نهادینه "آزادی" دارد، طوری که میخ آزادی در ایران از زمان مشروطه کوبیده شده است. تحلیل‌گران می‌گویند حتا از اروپا و آمریکا و باقی بلاد کفر می آیند ایران تا "آزادی" را از نزدیک ببینند و با آن عکس بگیرند.
در ضمن و برای کور شدن چشم حسودان در ایران این امکان فراهم شده است که مردم از آزادی بالا بروند.

پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۸

نوشتن درباره الي

به اين دلايل كسي كه لزوما منتقد سينمايي نيست، بايد کمي درباره «درباره الي...» بنويسد:
اول براي اينکه طالع اين فيلم غربت در وطن و محبوبيت در غربت است.
دوم براي اينکه اين فيلم فيلمنامه شسته رفته‌اي دارد که آدم شک برش مي‌دارد که اين همه اتفاق ريز و درشت، از پيش طراحي شده بوده و مثلا به شکل فيلمنامه قبلا روي کاغذ آمده، يا يک محصول اتفاقي است از بازي گرفتن‌هاي فراوان بي‌«کات»، که با برش‌هاي هوشمندانه، انسجام کنوني را يافته است.
سوم براي اينکه درباره الي... يک فيلم ايراني است. فيلمي ايراني که در آن ايراني بودن تابلو نيست تا فيلم ايراني باشد. و صد البته براي ايراني بودن فيلم، فقط ديالوگ نوشته نشده است که به زور کلام، تصوير هم بومي شود. يعني فيلمي‌ است که با بستن صداي آن، تماشاي تصوير از اينجايي بودن فيلم حکايت مي‌کند. و تصوير ايراني فيلم لزوما نماي تخت جمشيد و ميدان آزادي و حوض وسط حياط که سيبي هم در آن افتاده و لباس قاجاري و سبيل لاتي و ديوار کاهگلي و بازار تهران و پاساژهاي منوچهري و چاقوي ضامن‌دار و کفش پاشنه‌تخم‌مرغي و... نيست. تصوير ايراني فيلم تصوير چند ايراني است که در کنار هم جمع شده‌اند. آدم‌هايي که مثل هر ايراني شادي و غم‌شان شکل ايراني دارد. شوخي و متلک و کلفت به هم مي‌گويند. زود غيرتي مي‌شوند و زود جوش مي‌آورند و زود با هم مي‌جوشند. براي کشيدن قليان لم مي‌دهند و در تونل جيغ مي‌زنند و سفره‌شان را روي زمين هم پهن مي‌کنند.
چهارم براي اينکه رابطه آدم‌هاي فيلم مثل خيلي از ايراني‌ها، قانونمند نيست. حد دوستي‌ها مشخص نيست. مثلا پايمان را اندازه گليم‌مان دراز مي‌کنيم اما بعدا مي‌بينيم که گليم‌مان را داخل خانه همسايه پهن کرده‌ايم.
پنجم براي اينکه ديالوگ‌هاي فيلم قرار نيست مجموعه‌اي از جملات قصار به هم بافته شده باشد. ديالوگ‌ها هدفي جز در خدمت به کليت فيلم و پيشبرد قصه ندارند، هر چند گاهي قد مي‌کشند، به بلوغ مي‌رسند و در ذهن تو خوش مي‌نشينند.
ششم براي اينکه بازي‌ها روان است و استرس زياد بيننده در طول فيلم و اميدها و هراس‌هاي بي‌پايانش براي همين بازي‌هاي درست است.
هفتم براي اينکه اگر آدم فقط مثلا خواسته بوده باشد که جشن کيک بريدن در تولدي را کارگرداني که نه، فقط فيلمبرداري کند، پراکندگي آدم‌ها به زحمتش انداخته و دردسرش را تجربه کرده است. پس آدمي که حتي يک بار خواسته فيلم کوچکي را از دو نفر به بالا بگيرد، سختي سامان دادن اين همه بازيگر و آن همه بازي‌هاي شخصي را مي‌تواند درک کند.
هشتم براي اينکه آدم گاهي فکر مي‌کند اين فيلم نکند فيلم مستند است که داريم مي‌بينيم!؟
نهم براي اينکه آن بازي گرفتن از بچه‌ها، هوشمندانه و واقعي و بجا، در لابه‌لاي فيلم به دل بيننده خوش مي‌نشيند.
دهم براي اينکه آن پسربچه محلي که ناظر خاموش داستان است و همه‌جا هست و نيست، در القاي مفهومي ضمني‌تر به بيننده کمک مي‌کند. (البته براي اين موضوع پافشاري نمي‌کنم. خود من از سمبل‌سازي زياد خوشم نمي‌آيد.) اما مثلا هر دو دفعه تماشاي فيلم، آنجا که با چراغ قوه کنار دريا پسربچه را ديدم، ياد نماد قانون افتادم که با چشم‌هاي بسته، حتي اگر هم بخواهد نمي‌تواند، يا به راحتي نمي‌تواند، عدالت را همگاني اجرا کند.
يازدهم براي اينکه کارگردان به خط قرمزهاي موضوعات اجتماعي و خانوادگي سينماي ايران نزديک مي‌شود، آنها را دور مي‌زند، از آنها عبور مي‌کند و انگار که هيچ حرفي زده نشده، به ناظران و مميزان لبخند مي‌زند.
دوازدهم براي اينکه اين فيلم در روزهايي نمايش داده شد که مردم خود بازيگر و تماشاچي نمايشي بودند که نمي‌توانستند در آن شرکت نکنند. پس فيلم آنطور که بايد ديده نشد.
سيزدهم براي اينکه آدم دلش مي‌گيرد وقتي مي‌بيند براي ديدن مثلا اخراجي‌ها مردم صف مي‌کشند، سينماها سانس نيمه‌شب مي‌گذارند و کارگردان آن در برنامه زنده تلويزيوني فيلمش را تبليغ مي‌کند. البته تماشاچي درباره الي... تماشاچي‌اي نيست که از تماشاي اخراجي‌ها بلند شود و به ديدن درباره الي... بيايد. (پس زياد دلگير نشويم.)
چهاردهم براي اينکه اصغر فرهادي چهارشنبه‌سوري را ساخته بود و توقع ما را از سينماي ايراني بالا برده بود و با درباره الي... بالاتر برده است.
پانزدهم براي اينکه... آقاي فرهادي من دوبار اين فيلم را ديدم. يک بار براي خودم و بار دوم هم براي اينکه فيلم را بهتر ديده باشم و از طرفي جور هموطنم را بکشم که براي تماشاي اخراجي‌ها و سريال يوزارسيف هميشه وقت دارد، اما براي درباره الي... يا وقت ندارد يا مي‌گويد بليت سينماگران است. آقاي فرهادي در فرهنگ ما چه كسي جور چه كسي يا چه چيزي را مي‌كشد؟ اهالي فرهنگ جور هم را، يا جور مديران را، يا جور مخاطبان را مي‌کشيم که ذائقه فرهنگي‌شان، به مدد مديران، بعد از 20 سال به سريال‌هاي مصري و ترکي و کره‌اي (که دليل خريدن و پخش‌شان هميشه پرسش‌برانگيز بوده است) مثل اوشين و ‌هانيکو و امپراتور دريا و جومونگ برگشته است و به درباره الي... ارتقا نيافته است.
*
به اين 15 دليل، كسي كه منتقد سينمايي نيست کمي درباره «درباره الي...» نوشت.
*
روزنامه اعتماد ملی - یادداشت - 23 تیر 1388 - پوريا عالمي

فيلم چه

اين کاريه که «فيدل» انجام مي‌ده؛ اون مردم رو قانع مي‌کنه تا با اون هم‌عقيده بشن.

*

ديدن فيلم «چه» مثل خواندن يک رمان حجيم و پرصفحه است. براي خواندن چنين رماني تو به دو دليل نياز داري. اول اينکه خواندن را دوست داشته باشي، دوم اينکه قصه‌اي را که مي‌خواني دوست داشته باشي. براي همين اگر مي‌خواهي فيلم «چه» را ببيني بايد فيلم ديدن را دوست داشته باشي. فيلمي که هيچ عجله‌اي براي گفتن و نشان دادن «چيز»ها به تو ندارد. روايتي که پيش از ديدن فيلمي درباره ارنستو چه‌گوارا، با خودت فکر مي‌کني اگر قرار باشد فيلمي درباره چه‌گوارا ساخته شود، بايد پارتيزاني باشد. يعني نماها، ديالوگ‌ها، بازي‌ها و... مثل يک پارتيزان، تيز و برنده و چست و چابک از اين سو به آن سو، حرکت کنند و به سمت جلو پيش‌روي کنند. اما «چه» از همان تيتراژ آغازين اعلام مي‌کند اين يک فيلم ‌هاليوودي، براي پر کردن اوقات فراغت نيست. نکته ديگر اينکه چه‌گوارايي که در فيلم مي‌بيني قرار است به نوعي چه‌گوارايي شسته‌رفته‌تر از آن چه‌گواراي افسانه‌اي به تو معرفي کند، چه‌گوارايي که يک انقلابي ساده، يک انقلابي در سايه است. براي همين ديدن اين فيلم يک انگيزه تاريخي، يا دليل آرمان‌گرايانه و شايد هم يک نياز براي احياي اميد از دست‌رفته مي‌خواهد.

فيلم «چه» نه تنها تلاش نمي‌کند وارد زندگي خصوصي چه‌گوارا شود، بلکه به سوالات بي‌جواب رابطه او با فيدل کاسترو و اختلافات نظري و بنيادين آنها نيز نزديک نمي‌شود. اختلافاتي که دو سرنوشت کاملا متفاوت را براي آن دو رقم زد. چه‌گوارا و کاسترو دوستاني که همرزم مي‌شوند. چه آرمان‌گرايانه و انقلابي قدم برمي‌دارد و در مرگي مشکوک جان مي‌سپارد و سمبل آزاديخواهي و انقلابي‌گري نسل خود و نسل‌هاي بعد از خود مي‌شود. و در موازي او، کاسترو شانس مرگ در اوج و غرور را پيدا نمي‌کند که مانند همرزمش به اسطوره‌اي تبديل شود. او زنده مي‌ماند تا با يک انقلاب، روياهاي خود را محقق کند و سياستمدار شود و نتواند به سوالات جهانيان و مردمش درباره نحوه حکومت و نقض حقوق شهروندي و آزادي‌هاي انساني در کوبا پاسخ گويد. او از اسطوره آزاديخواهانه و انقلابي‌گري دور مي‌شود و راوي يک تراژدي طولاني مي‌شود. او با هدف آزادي کوبا، حکومت خودکامه را از ميان برمي‌دارد تا بعد از به قدرت رسيدن حکومتي به کام خود، پايه بگذارد.

فيلم «چه» فرصتي است براي تفکر در جريان‌هاي متفاوت آزاديخواهانه و نتايج متفاوت آنها پس از به قدرت رسيدن. فيلم «چه» بيشتر از آنکه درصدد باشد تا از چه‌گوارا تصوير يک انقلابي دوآتشه بسازد، چه‌گوارايي را به تصوير مي‌کشد که آموزش و پرستاري را به حمل اسلحه ترجيح مي‌دهد. چه‌گوارايي که درباره کاسترو مي‌گويد: «اون راحت‌تره تا با يک سرباز روبه‌رو شه، نه با يک خبرنگار!»

*

پيش از ديدن اين فيلم بلند چندلحظه به روزهاي جواني‌تان فکر کنيد که بر پيراهن‌تان يا روي ديوار اتاق‌تان تصوير «چه» بود و قرار بود يک روز صبح زود از خواب بيدار شويد و دنيا را نجات دهيد اما خواب مانديد.

*
روزنامه اعتماد ملی - پیشنهاد فیلم - 22 مرداد 1388 - پوريا عالمي

سه‌شنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۸

شاهنامه‌خوانی در قهوه‌خانه

از کتاب: دخترها به راحتی نمی توانند درکش کنند
نویسنده: پوریا عالمی
طراح: توکا نیستانی
نشر: انتشارات روزنه
*

دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۸

چایخانه سنتی فرزندم رجب



برای دیدن رجب راه درازی رفتیم. اما او نبود و کمی پیش از ما به تهران برگشته بود. این عکس را مادر رجب از من گرفته است.

دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۸

فنجان دمر

هر چي قهوه براي اين و آن ريخته بوديم، كه از دهان افتاد و ماسيد. نشد كه براي كسي فال قهوه بگيريم. هر چي قهوه هم كه در انبار داشتيم موش خورد و تمام شد. وقتي حال و حوصله گرفتن يك فال دوباره بود، با هم يك فنجان قهوه مي‌خوريم.
*
روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 12 مرداد 1388 - پوريا عالمي
(طنزها را همان طور که در روزنامه منتشر می‌شود- با حذف و تعدیل - منتشر می‌کنم اینجا.)

یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۸

ايران‌خانوم در بستر بيماري

ايران‌خانوم بر اثر يك حادثه غيرمترقبه، دچار مريضي عجيب و غريبي شد. معروف‌ترين پزشكان جهان بالاي سر ايران‌خانوم حاضر شدند و به معاينه او پرداختند. نظر كارشناسي هر پزشك از اين قرار بود:
*

پزشك چيني: به نظر من بايد همه اعضاي داخلي بيمار را با مشابه چيني‌اش عوض كنيم. اينطوري حال بيمار وخيم‌تر مي‌شود و ما مي‌توانيم در فواصل معين، مقدار ديگري جنس چيني هم به بيمار بيندازيم. ممكن است عمر بيمار كوتاه شود اما در كل اقتصاد چين به شكوفايي مي‌رسد. يك راه ديگرش هم اين است كه ايران‌خانوم را از چند جهت فيلتر كنيم. در كل با اين راه ايران‌خانوم را در قرنطينه قرار مي‌دهيم تا به خواهش پدر بيمار، آفتاب موي ايران‌خانوم را نبيند. اصلا بنا بر نظر دايي بزرگه ايران‌خانوم، ما در حال طراحي يك دبه بزرگ (البته با مواد چيني و ساخت چين) هستيم كه ايران‌خانوم را ترشي بيندازيم.

پزشك روسي: پزشك روسي ابتدا نبض ايران‌خانوم را مي‌گيرد و مي‌گويد: «24هزار تا در دقيقه! ماشالله! به صورت حضور حداكثري دارد نبض بيمار مي‌زند!» همراه بيمار مي‌گويد: «شما روس‌ها كلا وقتي مي‌شماريد زياد مي‌شماريد. مرد حسابي اگر نبض آدم 24هزار بار در دقيقه بزند، اعضا و جوارح آدم غني‌سازي مي‌شود. در ضمن مريض بنده‌خدا، نفسش بالا نمي‌آيد، چطوري نبضش 24هزار بار در دقيقه مي‌زند؟!» پزشك روسي مي‌گويد: «تبريك مي‌گويم!» همراه مي‌گويد: «چي‌چي را تبريك مي‌گويي؟ بيمار دارد سنگ‌كپ مي‌كند.» پزشك روسي مي‌گويد: «ببينيد ما بايد از حوض خانه ايران‌خانوم 99 درصد سهم ببريم و بتوانيم هم رخت‌مان را تويش بشوريم، ‌هم تويش شنا كنيم، هم ماهي تويش پرورش دهيم و هم وسطش را حفاري كنيم و نفت به دست بياوريم. قبول؟!» همراه ايران‌خانوم مي‌گويد: «چه باحالين شما!» پزشك روسي مي‌گويد: «پس حالا كه باحاليم ما يك سيم بيندازيم از كنتور ايران‌خانوم برق هم بگيريم.» همراه بيمار دهانش از تعجب باز مانده و چيزي به ذهنش نمي‌رسد بگويد! پزشك روسي مي‌گويد: «ديدي چقدر باحاليم؟ حالا كه اينطوري است ما در يك طول درمان 600 ساله، جهاز‌هاضمه بيمار را درمان مي‌كنيم. در اين فاصله شما هر چه در خانه داريد بفروشيد و به ما پول بدهيد. در ضمن پسماند بيمار را هم تا 700 سال بايد به خود ما مجاني بدهيد. همينطور حق نداريد در 600 سال آينده جاي ديگري برويد پيش دكتر...» همراه بيمار تلپ مي‌افتد روي زمين و در كنار تخت ايران‌خانوم بستري مي‌شود.

پزشك آمريكايي: ما بايد با ايران‌خانوم گفت‌وگو كنيم. دايي بزرگه بيمار مي‌گويد: «امكان نداره داداش! ‌ايران‌خانوم ناموس بنده‌ست. هيشكي حق ندارد بهش نگاه كنه، يا باهاش اختلاط كنه. شيرفهم شد؟» پزشك آمريكايي مي‌گويد: «به نظر من...» دايي بزرگه مي‌گويد: «دستت رو بنداز جوجه...» پزشك آمريكايي مي‌گويد: «ولي من كه...» دايي بزرگه مي‌گويد: «اگه شده فقط واس اينكه حال تو رو بگيرم الان مي‌رم تو زيرزمين و به فناوري هسته‌اي دست پيدا مي‌كنم.» پزشك آمريكايي كه بي‌خيال مذاكره شده است، به هم‌ميهنانش در خاك افغانستان و عراق ملحق مي‌شود.

پزشك انگليسي: نگاهي گذرا به ايران‌خانوم مي‌كند. چندتا تلفن مي‌زند اين‌ور و آن‌ور. بعد يك صورت‌حساب مي‌گذارد روي ميز و مي‌گويد: «اين هم حق ويزيت!» همراه بيمار به مبلغ ويزيت نگاه مي‌كند و سرش سوت مي‌كشد و مي‌گويد: «واو! مگه چي كار كردي؟ حال و احوال ايران‌خانوم كه نه بهتر شد نه بدتر.» پزشك انگليسي مي‌گويد: «خب ديگه! به اين مي‌گويند طبابت انگليسي. تاثير طبابت من را در 40 سال آينده روي بيمار مشاهده مي‌كنيد.»

پزشك ايراني: عرق پيشاني‌اش را پاك مي‌كند. دكمه يقه‌اش را باز مي‌كند و در نهايت با ابراز همدردي مي‌گويد: «بميرم براتون مادر... شما مننژيت گرفتي. خدا بهت رحم كند. اوه... اوه... مثل اينكه گوش‌هاتون هم سنگين شده و حرف كسي به گوش‌تون نمي‌ره. بعد از چندهزار سال عمر، يك كمي علايم ميانسالي هم در شما مشهوده! از همه بدتر مبتلا به فراموشي تاريخي هستيد و همين مشكل حافظه‌تون هميشه به شما آسيب زده، تا هر دفعه سرما مي‌خوري بروي پيش پزشك روسي، چيني، پاكستاني و... تا 600 جور مرض بي‌درمان ديگر هم بگيري... هر چند وقت يك‌بار هم يكي از جگرگوشه‌هايت را بر اثر حوادث غيرمترقبه و اينا از دست مي‌دي... بميرم برايت مادر... اين چند روز تلويزيون نگاه نكن. چندتا از بچه‌هات را قرار است توي تلويزيون نشان بدهند. ببيني حالت بدتر مي‌شود... خيلي مراقب خودت باش مادر.»
*
روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 11 مرداد 1388 - پوريا عالمي
(طنزها را همان طور که در روزنامه منتشر می‌شود- با حذف و تعدیل - منتشر می‌کنم اینجا.)

شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۸

دوشغله‌ها

خيلي‌ها خيال مي‌کنند فقط آقا الهام شش‌صدشغله است. يا فقط آقا احمدي‌نژاد است که دوشغله است، هم رئيس‌جمهور است هم سرپرست وزارت اطلاعات. امروز براي حمايت از دولت هم شده، دوشغله‌هاي مملکت را که از نظر پنهان مانده‌اند به شما معرفي مي‌کنيم. البته خيلي از اين دوشغله‌ها در واقع دو کاره هستند و مثل «سرپرستي» کارشان شغل محسوب نمي‌شود.

موتورسوار: بعضي موتورسوارها شما را مي‌برند، شب نگه‌تان مي‌دارند و يک ماه بعد يک گوشه شهر ول‌تان مي‌کنند. در اين مدت خانواده‌تان دلشوره شديدي مي‌گيرد. بعضي موتورسوارها هم هستند که با گرفتن پول، شما را مي‌آورند. به اين دسته «موتوري» گفته مي‌شود و پليس موتور آنها را به دلايل گوناگون مي‌خواباند.
لباس شخصي: بعضي لباس‌شخصي‌ها به روش‌هاي مختلف، شما را براي اداي فريضه در روزهاي پنجشنبه و جمعه دعوت مي‌کنند. در کل امر به معروف‌تان مي‌کنند. بعضي از آنها هم به روش‌هاي مختلف، جلوي شما را روزهاي پنجشنبه و جمعه مي‌گيرند. در کل موقع انجام معروف، نهي از منکرتان مي‌کنند. تا اين لحظه کارشناسان از کار اين موجودات سر درنياورده‌اند.
مجري تلويزيون: بعضي مجري‌ها روزهايي که نبايد بخندند، مي‌خندند. وقتي بايد غمگين باشند، خوشحالند. وقتي بايد خوشحال باشند، شبيه مادرمرده‌ها به دوربين نگاه مي‌کنند. در کل براي اينکه بفهميد در مملکت چه خبر است، بايد برعکس حالات و گفتار مجري‌هاي تلويزيون را درنظر بگيريد. بيشتر اين هنرمندان، جلوي دوربين، براي پخته شدن بزرگ‌ترين کتلت در ونزوئلا جشن اعلام مي‌کنند، يا براي شکستن يک ظرف چيني در روسيه، عزا مي‌گيرند. گفته مي‌شود براي اين‌که اين دلاوران، از اتفاقات جاري مملکت خبر نداشته باشند، شب‌ها همان‌جا در استوديو مي‌خوابند!
مامور: بعضي مامورها براي ايجاد امنيت هستند. وقتي شما احساس ناامني کنيد به آنها مراجعه مي‌کنيد. البته بعضي مامورهاي ديگر هم در سطح شهر ديده شده‌اند، که چون تعدادشان به بندانگشت‌هاي دو دست هم نمي‌رسد، بي‌خيال آنها مي‌شويم!
دلاک: بعضي دلاک‌ها مسوول کشيدن کيسه به پشت شما هستند، تا سر حال بياييد. بعضي‌ها مسوول آوردن داروي نظافت و اينا.
ورزشکاران: بعضي ورزشکاران، ورزش بيسبال و راگبي را در زمين‌هاي ورزشي و با حضور تماشاچي انجام مي‌دهند. بعضي‌ها هم با لباس راگبي و چوب بيسبال سر کوچه و چهارراه و اينا، با حضور كساني که به عنوان تماشاچي يک گوشه ايستاده‌اند، تمرين مي‌کنند.
دانشمندان جوان: بعضي از دانشمندان جوان در زيرزمين خانه‌شان به فناوري هسته‌اي دست پيدا مي‌کنند. (البته اين موضوع براي ما ايراني‌ها زياد عجيب نيست.) بعضي از دانشمندان هم هستند که ممکن است با حفظ سمت وزير هم باشند! اما صبر مي‌کنند تا يک دانشمند جوان ديگري، مثلا يک خانه امن اختراع کند، تا آنها آن را به نام خودشان ثبت کنند. آفرين.
صندوق صدقات: بعضي صندوق‌ها قرار است علاوه بر دفع هفتاد گونه بلا، به دست ايراني‌هاي زير خط فقر هم برسد. اما بعضي صندوق‌ها هستند که به صورت مستقيم دايورت هستند روي کومور! و تبديل به جهيزيه براي دختران کوموري مي‌شوند. (البته به گفته دانشمندان، خريد جهيزيه براي دختران امپراتوري بزرگ کومور! به نفع سياست خارجي ايران، صلح در خاورميانه، خلع سلاح کامل آمريکا و اسرائيل و انگليس و غيره است.)
مسوولان اداره آمار: آنها علاوه بر تهيه آمار و ارقام، با حفظ سمت مسوول تهيه نمودار در برنامه فتوشاپ هستند.
آقا ضرغامي: وي رئيس تلويزيون، مسوول پخش مناظره‌هاي انتخابات و قوي‌ترين مردان ايران، مسوول پخش برنامه مستند حيات‌وحش و بيست و سي و... همچنين مسوول کشيدن خط قرمز دور کله مردم در تلويزيون براي شناسايي جاسوس‌هاي هسته‌اي و عوامل انقلاب مخملي در ايران است. وي به صورت غيرمترقبه‌اي و با حفظ سمت هفته پيش يک پيام تسليت چاپ کرد.
آقا کامران نجف‌اينا: وي علاوه بر شغل خبرنگاري کيهان و مجري‌گري صدا و سيما، با حفظ سمت مسوول تهيه گزارش‌هاي اعصاب و روان است.
آقا رحيم مشايي: در کل سر هر کاري که باشد، به کار خودش مشغول است. هفته گذشته وي به تنهايي و بدون استفاده از کمک نيروهاي خارجي، باعث ايجاد سونامي در هيات دولت شده است.

در کل از علايم گل و بلبلي مملکت، يکي توانايي نخبه‌ها در پذيرفتن چند شغل و مسووليت مختلف است. به گفته کارشناسان يک دليل پيشرفت مملکت در دو سه سال گذشته همين نخبه‌سالاري و شايسته‌سالاري است. به دوشغله‌هاي بيشتري هم مي‌توان اشاره کرد. اما با توجه به اينکه ما همين يک شغل را داريم، بي‌خيال قضيه مي‌شويم.

*
روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 10 مرداد 1388 - پوريا عالمي
(طنزها را همان طور که در روزنامه منتشر می‌شود- با حذف و تعدیل - منتشر می‌کنم اینجا.)

پنجشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۸

چیزهايي كه در ايران نياز نداريم

چه چيزهايي در ايران مورد نياز نيست؟ چه وسايل و لوازمي فقط كاربرد تزييني دارد؟ كدام اشيا فقط به درد لاي جرز مي‌خورند؟ بعضي‌هاش اين‌هاست كه ما اين پايين براي‌تان مي‌نويسيم:
*
ساعت: اصولا زمان‌بندي از آن شوخي‌هاي مديريتي مملكت محسوب مي‌شد. در ايران تنها چيزي كه سر موعد و طبق برنامه‌ريزي قبلي انجام مي‌شود به دنيا آمدن نوزادان است كه آن هم نيازي به ساعت ندارد و قابله يا به قول امروزي‌ها ماما مي‌خواهد.
صندوق راي: صندوق چيز «بد باري» است. يك جعبه است كه مزين به يك شكاف در بالاي خود شده است. اين شكاف هم‌اينك باعث ايجاد شكاف بين جامعه و دولت و بين دولت با جناح راست و بين جناح راست با آقا لاريجاني و در كل بين همه با همه شده است. گفته مي‌شود طبق يك سنت قديمي بعد از راي‌گيري، صندوق‌ها را در خرابه‌ها و ساختمان‌هاي نيمه‌ساز شيراز مي‌اندازند.
تعرفه: وقتي صندوق راي نياز نباشد، نيازي هم به تعرفه راي كه چند ميليون بالا و پايين چاپ شود، يا بعد از نوشته شدن و تا شدن و در صندوق انداختن اتو كشيده مانده باشد، نيست. اصولا تمام گرفتاري‌ها از همين بالا و پايين شدن تعرفه است.
تلويزيون: روانكاوها مي‌گويند هر ايراني به دو روش مننژيت مي‌گيرد. اولي در حياط خلوت مملكت كه نياز به آمپول پني‌سيلين قوي و آمپول ضدمننژيت پيدا مي‌كنند. دومي با تماشاي تلويزيون كه منجر به مصرف آرام‌بخش قوي مي‌شود.
خلال دندان: وقتي سازمان محيط زيست با مديريت هوشمندانه خود نسبت به از بين رفتن جنگل‌هاي استان گلستان و باقي جاها اهتمام ورزيده است، چه دليلي دارد با خلال كردن دندان‌هايمان باز هم به درختان آسيب بزنيم؟
صندلي: در كل مملكت به دو سه تا صندلي بيشتر نياز ندارد. يكي براي آقا احمدي‌نژاد كه روي آن بنشيند و رياست‌جمهوري و سرپرستي وزارت و اينا كند. يكي هم براي آقا الهام كه وزارت و رياست و سخنگويي و اينا كند. يكي هم براي آقا مشايي كه در كل بنشيند روي صندلي و خستگي در كند.
دانشگاه: به راستي دانشگاه به چه دردي مي‌خورد؟ وقتي مملكت به جايي رسيده است كه دانشمندان جوان در زيرزمين خانه‌شان به فناوري هسته‌اي دست پيدا مي‌كنند.
مدرك دانشگاهي: ايضا. تا ديروز طرف براي اينكه جايي استخدام شود دست كم بايد مدرك ديپلم داشت. الان مملكت به جايي رسيده كه نخبه‌گرايي و شايسته‌سالاري همه را در برگرفته و براي پست وزارت و مشاورت و دستيار اولي و معاونت و اينا به جاي ديدن مدرك دانشگاهي شما به كف دست‌تان نگاه مي‌كنند.
*
اينها بعضي از چيزهايي بود كه واقعا در مملكت نياز نداريم. خيلي چيزهاي ديگر هم هست كه به آنها هم نياز نداريم اما نمي‌نويسيم چون به سلامت روان و جسم‌مان نياز داريم.
*
روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 8 مرداد 1388 - پوريا عالمي
(طنزها را همان طور که در روزنامه منتشر می‌شود- با حذف و تعدیل - منتشر می‌کنم اینجا.)

چهارشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۸

حل مشكلات و معضلات جاري مملكت

گل و بلبلي دارد از سر و روي مملكت مي‌بارد. مي‌گوييد نه، تلويزيون را روشن كنيد و به صورت زنده گزارش را ببينيد. مي‌گوييد نه روزنامه را باز كنيد و پيام‌هاي خوانندگان روزنامه‌هاي رنگي و سياه و سفيد عصر را بخوانيد. در كل به علت اينكه فضاي سياست و جامعه الان ملتهب است ما امروز سعي مي‌كنيم يك پمادي چيزي به سياست و جامعه بماليم تا التهابش بخوابد.

*

- طبق اخبار رسمي، اصولا در مملكت مشكلي وجود ندارد. پيشنهاد مي‌شود كساني كه مشكل دارند بروند بيرون، توي حياط.

- پيشنهاد مي‌شود چون الان كساني كه مشكل داشتند توي حياط هستند و حياط خلوت مملكت پر است، به صورت طرح زوج و فرد عمل شود، يعني كساني كه سن‌شان زوج است روزهاي زوج و كساني كه سن‌شان فرد است روزهاي فرد به بند عمومي حياط خلوت منتقل شوند.

- پيشنهاد مي‌شود در كل كشور دوگانه‌سوز شود. كساني كه سيب‌زميني‌سوز هستند و انرژي‌شان با نشاسته تامين مي‌شود در ادارات دولتي به كار گماشته شوند. كساني هم كه سبزي‌سوز هستند و به وسيله سبزيجات زندگي مي‌كنند، در خانه‌شان، ترجيحا به صورت حصر خانگي يا گلخانه‌اي سر خودشان را گرم كنند. اين‌طوري اين دو گروه همديگر را در خيابان نمي‌بينند و مشكلي به وجود نمي‌آيد.

- پيشنهاد مي‌شود مملكت به دو بخش شرقي و غربي تقسيم شود. آنهايي كه بيست و سي نگاه مي‌كنند در بخش شرقي و آنها كه بي‌بي‌سي نگاه مي‌كنند در بخش غربي اسكان داده شوند.

- پيشنهاد مي‌شود مملكت به دو بخش شمالي و غيرشمالي تقسيم شود. آنها كه بايد به صورت مستقيم با روسيه در ارتباط باشند و به هم پيام تبريك بدهند، در بخش شمالي مقيم شوند. چون اين دوستان تعدادشان خيلي خيلي زياد است (حدود بيست و‌سه، چهار ميليون نفر) باقي ملت را در كرانه درياي عمان و خليج فارس مستقر مي‌كنيم.

- پيشنهاد مي‌شود مملكت را شبانه‌روزي اداره كنيم. روزها اغتشاشگران و آشوب‌طلبان و در كل خس و خاشاك در خيابان‌ها به حالت سكوت و سايلنت اغتشاش كنند و شب‌ها كه اغتشاشگران خواب هستند، فرصت مناسبي است كه شيشه ماشين‌ها را بشكنيم.

- پيشنهاد مي‌شود مريخي‌ها را كه مسبب اتفاقات اخير هستند، از كشور به اورانوس تبعيد كنيم.

- پيشنهاد مي‌شود، يكسري را دستگير كنيم. اگر اوضاع مملكت به حالت عادي برنگشت يك عده ديگر را مي‌گيريم. و همين‌طوري ادامه مي‌دهيم. كارشناسان برآورد كرده‌اند بعد از 60 سال وقتي ديگر كسي نماند،اوضاع بهبود پيدا مي‌كند.

- پيشنهاد مي‌شود ديگر هزينه اضافه نكرد و انتخابات برگزار نكرد. همين‌كه در سفرها از مردم نظرشان را بپرسيم كافي است. يك راه ديگر هم اين است كه شماره موبايل‌مان را زيرنويس تلويزيون آقا عزت كنيم تا مردم به صورت شفاهي نظرشان را درباره همه‌چيز اعلام كنند. اين شيوه راي‌گيري كه زير نظر كارشناسان چيني و روسي انجام خواهد شد، هر شائبه‌اي را برطرف مي‌كند و مملكت به حالت گل و بلبلش باز مي‌گردد.


*

روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 7 مرداد 1388 - پوريا عالمي

(طنزها را همان طور که در روزنامه منتشر می‌شود- با حذف و تعدیل - منتشر می‌کنم اینجا.)

سه‌شنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۸

بدعت‌هاي تاريخي ايران

مملكت ما در كل به «پيش از» و «بعد از» تقسيم مي‌شود. ما قصد داريم به بعضي از اين «پيش از، بعد از»ها‌، اشاره كنيم. گفتني‌ست از نظر ما عيبي ندارد بدعت‌هاي تاريخي را كه نشد ما بنويسيم شما خودتان به اين ستون اضافه كرده و در گوش بغل‌دستي‌تان بگوييد.
*
تاريخ‌ها و بدعت‌هاي ايراني
تاريخ هجري مشايي: به گفته آگاهان و شكاف‌شناسان مقيم مركز، آقا رحيم مشايي مبدا شكاف در مملكت بود. طوري كه تاريخ‌نويسان، تاريخ معاصر ايران را به «پيش از شكاف» و «بعد از شكاف» تقسيم كرده‌اند.
هجري كيهاني: تاريخ ثابت كرده است اگر هر چيزي قبل و بعدي داشته باشد، كيهان خودش قبل و بعدها را تعيين مي‌كند. گفته مي‌شود شخصيت‌هاي سياسي آينده و سرنوشت زندگي و حزب‌شان را در ستون پيام‌هاي خوانندگان كيهان دنبال مي‌كنند. به گفته آگاهان تعدادي از كساني كه در كيهان درباره‌شان نوشته شده، هم‌اينك يا در قيد حيات نيستند و يا الان در حياط هستند تا وقت هواخوري تمام شود!
هجري احمدي‌نژادي: مبدا تاريخ غني‌سازي، نخبه‌گرايي، جوان‌سالاري، الهام‌شناسي و شكوفايي مملكت ايران.
هجري موسوي: مبدا مخالف‌خواندن موافقان و معرفي آنها به صورت قپاني به مراجع ذي‌صلاح! گفته مي‌شود مملكت پيش از آقا ميرحسين موسوي سياه و سفيد بود و بعد از آن رنگي و سبز شد.
هجري كروبي: مبدا اتحاد در اشتقاق. گفته مي‌شود وي هم‌اينك معيار دل و جرات مي‌باشد. مثلا مي‌گويند: فلاني يه كروبي دل داره. يا: فلاني خيلي كروبيه.
هجري ميرسليمي: استثنائا تاريخ فرهنگ و ادب فقط به «پيش از آقا ميرسليم» تقسيم مي‌شود. بعد از او فرهنگ و ادبي عملا در كار نبود.
هجري هرندي: آقا صفار هرندي هم به «پيش از خودش» اعتقادي نداشت و همه توليدات قبلي را پاك كرد. وي همچنين از وزارت فرهنگ و ارشاد، سعي كرد فرهنگ را پاك كند و فقط ارشاد را نگه دارد كه به گفته كارشناسان تقريبا موفق بوده است.
هجري شمقدري: اين هم براي خودش تاريخي‌ست ديگر.
هجري الهامي: آقا غلامحسين الهام مبدا تاريخي ايران در قحط الرجالي مملكت است. او به خاطر همين مجبور شد ششصد شغل همزمان با هم داشته باشد.
هجري يساري: موسيقي اصيل ايراني، به پيش از و بعد از آقا جواد يساري تقسيم شده است. گفته مي‌شود يساريسم نوعي هنر كانسپت است كه صدا توسط تغييرات فيزيكي صورت خواننده به وجود مي‌آيد.
هجري افتخاري: بعد از آقا يساري، به درستي موسيقي اصيل، پاپ، محلي، بندري، رپ و اينا، به پيش از و بعد از آقا افتخاري تقسيم مي‌شود.
هجري هسته‌اي: اين هم نوعي تاريخ است كه مردم در گزارش‌هاي تلويزيون مي‌گويند حق مسلم‌شان است.
هجري علي‌آبادي: ورزش ايران كه قله‌هاي افتخار، جام جهاني، المپيك و اينا را در هم مي‌نورديد با طلوع آفتاب سوزان آقا علي‌آبادي در گنبد نيلگون ورزش، هم‌اينك سوار بر صندلي چرخدار منتظر شروع مسابقات پارا‌لمپيك است.
هجري ضرغامي: پيش از وي، مردم از تلويزيون استفاده ابزاري مي‌كردند، بعد از وي تلويزيون از مردم استفاده ابزاري كرد.
هجري كامران نجف‌زاده‌اي: متخصصان اعصاب و روان با مشورت دانشمندان عقب‌افتاده ‌ذهني و كارشناسان سيم‌ظرفشويي، تاريخ برنامه‌سازي تلويزيوني را به پيش از و بعد از آقا كامران نجف‌زاده تقسيم كرده‌اند. گفته مي‌شود مصرف قرص آرام‌بخش بعد از به منصه ظهور رسيدن وي در ايران بسيار افزايش يافته است.
*
روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 6 مرداد 1388 - پوريا عالمي
(طنزها را همان طور که در روزنامه منتشر می‌شود- با حذف و تعدیل - منتشر می‌کنم اینجا.)

دوشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۸

آموزش برنزه‌كردن در ايران

چون مساله امروز ايران حواشي انتخابات نيست و چون مشكل امروز دولت مهرورز نهم و دهم و اينا، سقوط‌هاي پي‌در پي هواپيماهاي روسي نيست و چون دردسر اقتصاد امروز ايران تحريم‌هاي جورواجور و چندمرحله‌اي و بلوكه‌كردن پول‌هاي ايران در اروپا نيست و چون در كل مملكت كماكان در وضعيت شديد گل و بلبل به سر مي‌برد، ما امروز به مهمترين مشغله ذهني مردم و مسوولان و دلسوزان و اينا پرداخته‌ايم؛ راه‌هاي برنزه كردن در ايران.
*
براي برنزه كردن كم‌هزينه مي‌توانيد؛
- بيست و پنجم هر ماه، ترجيحا خرداد ماه، از ميدان انقلاب تا ميدان آزادي پياده‌روي كنيد. توجه كنيد هر چه تعدادتان بيشتر باشد، يعني بين دو تا سه ميليون نفر، بيشتر و بهتر برنزه مي‌شويد.
- راي بدهيد. راي دادن ارتباط مستقيمي با برنزه شدن پوست دارد. چون از فرداي آن بايد از ساعت 12 ظهر در خيابان‌ها دنبال راي‌تان بياييد.
- لباس‌هاي شخصي‌تان را بپوشيد و با در دست گرفتن جسم سخت، يا گذاشتن كلاه مخصوص، سر چهارراه‌ها و در ميدان‌هاي اصلي شهر تمام ساعات بعدازظهر را آفتاب مستقيم بگيريد. يادتان باشد فقط آفتاب بگيريد و جو نگيردتان. چون ممكن است به طرف باقي شهروندان با جسم سخت حمله كنيد. (در كل اگر دقت كنيد بيشتر اين برادران پوست‌هاي به شدت برنزه شده‌اي دارند)!
- در خيابان به حالت سكوت تجمع كنيد. در اين حالت ماشين‌هايي كه براي رفاه حال عمومي در نظر گرفته شده‌اند به شما آب مي‌پاشند. وقتي پوست‌تان خوب خيس شد، آفتاب پوست‌تان را برنزه مي‌كند.
- در حالت قبلي ممكن است كساني دنبال شما كنند. شما هم مجبور به فرار كردن شويد. اين كار باعث مي‌شود پوست‌تان از همه‌طرف آفتاب بخورد و حسابي برنزه شويد.
- به مدت 20 روز تا يك ماه، به دنبال برادرتان يا فرزندتان از كهريزك به تپه‌هاي دركه و حومه، از آنجا به پزشك قانوني، از آنجا به دادگاه انقلاب، از آنجا به قوه‌قضائيه، و در كل از آنجا به اينجا، از اينجا به اونجا مراجعه كنيد. مهرورزي مسوولان مربوطه باعث مي‌شود شما ساعت‌ها پشت در بمانيد و آفتاب بگيريد. اين سياست كه براي برنزاسيون مردم در پيش گرفته شده است پوست شما را در ابتدا كلفت و سپس برنزه مي‌كند.
- يك راه اين است كه پيه كار سياسي را به تن‌تان بماليد. در اين حالت نه تنها برنزه مي‌شويد، ممكن است از ته بسوزيد.
- مي‌توانيد روبه‌روي پارك ملت همين‌طوري در حالت سكوت بايستيد. اينطوري از چند جهت برنزه مي‌شويد.
- پيشنهاد مي‌شود در زيرزمين خانه‌تان به فناوري هسته‌اي دست پيدا كنيد. قرار گرفتن در تشعشعات هسته‌اي شما را برنزه و قشنگ مي‌كند. و در ضمن يك دانشمند به دانشمندان جوان مملكت اضافه مي‌كند.
- در استقبال‌هاي مردمي و خودجوش، از ساعت 8 نه، از ساعت 9 نه، از ساعت 10 شركت كنيد و زير آفتاب سوزان سفرهاي شهرستاني برنزه و برشته شويد.
- يك راه هم اين است كه با آقا رحيم مشايي براي صله‌رحم به بلاد خارجه سفر كنيد و آفتاب تابان و سوزان آنجا را به پوست و جان بخريد. ايضا سفر به تركيه و اينا با آقا مشايي توصيه مي‌شود.
- يك راه ساده اين است كه اگر پول داريد سولاريوم كنيد و دردسرهاي بالا را نكشيد.
*
اگر اين‌طوري برنزه نشديد شب‌ها برنامه بيست‌و‌سي را ببينيد. با ديدن اين برنامه گر مي‌گيريد و برافروخته مي‌شويد. گر گرفتگي و برافروختگي پوست، روح، روان، اعصاب و اينا را، همه را با هم، يكهو برنزه مي‌كند.
*
روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 5 مرداد 1388 - پوريا عالمي
(طنزها را همان طور که در روزنامه منتشر می‌شود- با حذف و تعدیل - منتشر می‌کنم اینجا.)

یکشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۸

يه توپولف دارم كه روسي يه

امروز جوانگرايي، غني‌سازي و نخبه‌گرايي در مملكت، هيات دولت و باقي جاها را به شما ثابت مي‌كنيم؛ ‌خواهر رجب، 6 ساله، از يكي از شهرهاي داخلي ايران، شعري گفته و براي ما فرستاده است كه آن را براي شما عينا چاپ مي‌كنيم. البته چند توضيح داخل پرانتز را كارشناسان ارشد ما اضافه كرده‌اند.

*
سرود بين‌المللي
يه توپولف دارم كه روسي يه
سرخ و سفيد و آبي يه
[در اينجا مي‌بينيد كه در تاريخ ادبيات عاميانه، رد پاي روس‌ها كاملا مشهود است و در اين شعر به رنگ پرچم روسيه كه سرخ و آبي و سفيد است، اشاره مستقيم شده است.]
هر دفعه مي‌خوره زمين
40، 50 تا ايراني فدا مي‌شن
نمي‌دوني تا كجا مي‌رن
تا سياست‌خارجي بالا مي‌رن

الف- در اينجا شاعر يا همان خواهر رجب، اشاره ظريفي به سقوط هواپيما و عروج ناخواسته ايراني‌ها توسط تلاش شبانه‌روزي برادران دلسوز و زحمتكش روسي مي‌كند. در كل روس‌ها هميشه در فكر رهايي ما از بند ماديات و پيوستن به آرامش ابدي هستند!
ب- شاعر در اين بيت به صورت تخميني به آمار 40، 50 نفره سقوط هواپيما اشاره مي‌كند، كه البته بين دانشمندان و هيات دولت در اين‌باره اختلاف است.
پ- همچنين شاعر اشاره بسيار نازكي كرده است به نزديكي بيش از حد و خارج از عرف روابط ايران و روسيه كه هر دفعه منجر به زمين گرم نشستن ايرانيان و باقي چيزها شده است.
ت- شاعر همچنين اوج موفقيت سياست خارجي مملكت را تا خيلي خيلي بالا در نظر مي‌گيرد. يعني تا جايي كه روح شما، بعد از مرگ، در آنجا به پرواز در مي‌آيد، احتمالا در حريم هوايي روسيه!]
من اين هواپيما رو نداشتم
نفتام رو مفت فروختم

[خواهر رجب، كه 6 سال بيشترش نيست، در اين بيت به صورت رمز و اشاره مي‌گويد: من اين هواپيما رو نداشتم / نفتام رو مفت فروختم! در معناي اين بيت بين شعرشناسان و آقا لاريجاني و آقا ولايتي و آقا متكي و اينا اختلاف شديدي مي‌باشد.]
پوتين بهم عيدي داد
شمارشگر روسي داد
از خزر يه‌عباسي داد

[الف- شاعر در نهايت نتيجه‌گيري مي‌كند كه ما تحريم هستيم و آمريكا و اتحاديه اروپا بد هستند اما روسيه خيلي هم مهربان است كه به ما تبريك مي‌گويد و به ما دست مي‌دهد. براي همين عمو پوتين و آقا مدودف و اينا در كل خيلي قشنگ مي‌زنند.
ب- خواهر رجب در اين بيت، به مسائل اخير ايران، انتخابات، روسيه و شمارش آرا اشاره كرده است.
پ- خواهر رجب همچنين سهم يك‌عباسي ايران از درياي خزر را همين‌طوري الكي پيش كشيده است، كه اين موضوع به ما وباقي ايراني‌ها مربوط نيست!]
*
اين شعر را خواهر رجب براي ما فرستاده بود. آفرين دخترم. شعر خيلي خوب مي‌گويي اما هنوز به وزن‌هاي هجايي زياد آشنايي نداري. بيشتر شعر بگو و كمتر روزنامه بخوان تا بعدا بتواني سخنگوي دولت شوي. اگر دوست داري شعر زياد بخوان و كتاب كم بخوان تا بعدا بتواني وزير كشوري چيزي شوي. در كل خيلي استعداد داري، باز هم شعر بفرست. آفرين.
*

روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 4 مرداد 1388 - پوريا عالمي
(طنزها را همان طور که در روزنامه منتشر می‌شود- با حذف و تعدیل - منتشر می‌کنم اینجا.)

شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۸

فال قهوه آقا بذرپاش



مملکت کماکان در وضعیت گل و بلبل به سر می‌برد. گل و بلبلی مملکت در حدی است که ما مانده‌ایم برای چه کسی فال بگیریم. البته شکر خدا در مملکت قحط الرجال نیست، فراوانی رجال است. مثلا یکی‌اش رجل اعظم فی اکبرالدول فی سی سال الاخیر، آقا رحیم مشایی، و یکی‌ش هم رجل اصغر فیمابین اکبرالرجال فی اکبرالدول فی سی سال الاخیر فی کهکشان راه الشیری، آقا مهرداد بذرپاش که از بزرگترین و کوچکترین رجال این دوره محسوب می‌شوند. آقا مشایی چون نکته انحرافی این‌روزها می‌باشد! ما فال انحرافی نمی‌گیریم و جنبش را از مسیرش منحرف نمی‌کنیم. به جای آن توی فنجان قهوه آقا بذرپاش را نگاه کردیم این‌طوری بود؛

*

آقا بذرپاش! توی فنجانت یک صندلی ریاست می‌بینم که به صورت دست‌گرمی وقتی بیست و چند سال داری روی آن می‌نشینی. البته صندلی‌ات را می‌گذاری در فرهنگسرای جوان. (همونی که بزرگترین فرهنگسرای ایران و حومه است) یک صندلی هم که جایش سفت‌تر است می‌گذاری در کنار آقا محمود احمدی‌نژاد و مشغول مشاوری ایشان می‌شوی. اون‌وقت به پاس تلاش‌های شبانه‌روزی و بدون تعطیلی‌ات و به خاطر شایسته‌سالاری موجود در مملکت و به خاطر این‌که در مملکت قحط الرجال نیست و به خاطر این‌که مدیریت یک استعداد مادرزادی است و ربطی به تجربه و اینا ندارد و به خاطر این‌که داماد آقا وزیر آموزش و پرورش هستی، صندلی‌ات را بغل می‌زنی و می‌بری و می‌گذاری‌اش وسط سایپا. البته یک مدت سختی می‌کشی. چون سایپا رییس دارد سختی عضو هیات مدیره سایپا را به جان می‌خری تا می‌شوی مدیرعامل پارس‌خودرو (که البته در حد و حدود مدیریت تو نیست، اما به هر حال زندگی همین سختی‌ها را دارد دیگر. در کل همین سختی‌هاست که مرد را می‌سازد!) توی طالعت می‌بینم که آن موقع ماشالله دیگر برای خودت مردی شده‌ای و 27 سال سن داری. آفرین.

آقا مهرداد بذرپاش! فنجانت اصولا نماد غنی‌سازی است. توی فنجانت می‌بینم که وقتی ماشالله دیگر سن و سالی ازت گذشته و بسیار سفر باید تا پخته شود خامی و آن‌چه جوان در آینه بیند پیر در خشت خام بیند و این‌ها را همه را با هم پشت سر گذاشته‌ای و مرد جاافتاده‌ای شده‌ای و گوش شیطان کر، دیگر به آستانه میانسالی نزدیک شده‌ای، (خلاصه‌ش شده 28 سالت تمام!) صندلی‌ات رشد می‌کند و از شادی در پوست خودش نمی‌گنجد و یهویی می‌شوی رییس گروه خودروسازی سایپا. (بچه‌ها بی‌زحمت یه مشت اسفند دود کنن. ممنون.)

آقا بذرپاش! توی طالعت یک روزنامه هم می‌بینم. آیا وقتی روزنامه‌ها را می‌بنند تو روزنامه باز می‌کنی؟ آیا وقتی روزنامه‌ها سفید چاپ می‌شوند تو عکس رنگی در صفحه اول چاپ می‌کنی؟ آیا وقتی روزنامه‌ها نمی‌توانند حرف‌های آقا میرحسین و آقا کروبی را منتشر کنند تو روزی یک گزارش در ژانر علمی – تخیلی منتشر می‌کنی؟ آیا تو در کل چاپ می‌کنی؟

آقا مهرداد! آیا در کل خط قرمز در روزنامه تو، صورتی کم‌رنگ است؟ آیا وطن امروز کپی رنگی کیهان است؟ ما نمی‌دانیم.

آقا بذرپاش! راستی آن روزنامه محترم کلاس‌های گزارش‌نویسی و مقاله‌نویسی و خاطره‌نویسی و انشانویسی و تلفن خوانندگان‌نویسی برگزار نمی‌کند؟ اون‌وقت "گزارش‌نویسی در ژانر هری‌پاترنویسی" چی؟

آقا بذرپاش! تو طالعت افتاده که دنیا همین‌طوری الکی، ارزش‌های مدیریتی تو را در نظر نمی‌گیرد و تو طعم تلخ شکست را هم مزه می‌کنی. کی؟ اون‌وقت که کاندیدای شورای شهر می‌شوی. عیبی ندارد که. گفتم که همین سختی‌هاست که مرد را می‌سازد! اما آیا تو در شورای شهر رای نمی‌آوری؟ آیا تو رییس سایپا می‌شوی چون نیازی به رای‌گیری و انتخابات مردمی نیست؟ آیا اگر قرار بود برای ریاست فرهنگسرای جوان هم از جوانان رای‌گیری می‌کردند تو رای نمی‌آوردی؟ ما نمی‌دانیم. شما می‌دانی؟

*

آقا بذرپاش! پدر جان! پسر جان! (راستی آدم می‌ماند به سن و سال شما نگاه کند یا به سمت‌های شما) خلاصه در کل توی فنجانت می‌بینم که... بی‌خیال پسر. فالت همین بود.


*
روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 3 مرداد 1388 - پوريا عالمي
(طنزها را همان طور که در روزنامه منتشر می‌شود- با حذف و تعدیل - منتشر می‌کنم اینجا.)


پنجشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۸

در شهر چه چيزي پخش مي‌كنند؟

از اين طرف فعلا به خاطر تحريم چين، از قهوه چيني استفاده نمي‌كنيم. از اون‌طرف محمدرضا باهنر گفت‌وگويي با روزنامه اعتماد ملي كرده است هلو (با هسته غني‌سازي شده). امروز به اين گفت‌وگو مي‌پردازيم:
*
باهنر گفته است فضا امنيتي است و در فضاي امنيتي نقل و نبات پخش نمي‌كنند.
سوال: در فضاي امنيتي چه چيزي پخش مي‌كنند؟ پرچم چيني پخش مي‌كنند. باتوم چيني پخش مي‌كنند. شوك الكتريكي چيني پخش مي‌كنند. فيلترينگ چيني پخش مي‌كنند. هواپيماي روسي پخش مي‌كنند. شمارشگر روسي پخش مي‌كنند. دانشمند روسي پخش مي‌كنند.
راه‌حل: نقل اروميه و نبات اصفهان و سوهان قم و كيك يزدي پخش مي‌كرديد چه عيبي داشت؟ هم قدرت تقسيم شده بود هم ترك و اصفهاني و لر و كرد و قمي و يزدي و اينا، ‌دركل همه، راضي بودند. باهنر جان! يعني اينقدر جنس چيني خوب جواب داده است؟
باهنر: كشيدن ترمز قطار احمدي‌نژاد، عبارتي براي دو سال پيش بود.
سوال: يعني دانشمندان جوان در اين دو سال به فناوري‌اي دست پيدا كرده‌اند كه قطار احمدي‌نژاد ديگر ترمز نمي‌خواهد؟ ما نمي‌دانيم!
يعني دو سال پيش ترمز قطار احمدي‌نژاد را كشيديد هنوز دارد بوكس باد مي‌كند؟
يعني واقعا روي اين قطار ترمز هم نصب كرده‌اند؟ ما نمي‌دانيم.
باهنر: بنده عرض كردم سياه و سفيد ماجرا را گنده نكنيم.
سوال: يعني اگر رنگي باشد بايد ماجرا را گنده كنيم؟ يعني اگر سياه و سفيد بود بايد ماجرا را كوچك كنيم؟ در كل چطوري بايد؟ اون‌وقت اصلا واژه «گنده» ارزش ادبي دارد يا سياسي؟ ما نمي‌دانيم.
باهنر:... البته بحث بالا بودن آراي منفي احمدي‌نژاد مطرح بود كه مناظره‌ها آراي منفي او را جبران كرد.
حالا هي تقصيرها را فقط بيندازيد گردن آقا عزت‌الله ضرغامي. (عزت جان شرمنده! نگو اين ممدرضا هم در جريان بوده.)
باهنر: احمدي‌نژاد پول نفت را سر سفره‌ها برد، [بحثي كه محقق شد] احمدي‌نژاد بخش عمده‌اي از راي‌اش را اينگونه جمع كرد.
سوال: يعني راي‌ها نفتي بوده است؟ يعني پول‌ها نفتي است؟ ‌يعني راي‌ها را سر سفره جمع كرده‌اند؟
باهنر: مردم مي‌ديدند كه احمدي‌نژاد پول‌ها را داده است و به همين‌خاطر به او راي دادند.
سوال 1: يعني پول را احمدي‌نژاد خودش داده است؟ يعني پول‌توجيبي‌اش را داده است؟ يعني اينقدر پولدار است؟ يعني آقا خاتمي و آقا رفسنجاني پول ملت را نمي‌دادند و مردم مي‌رفتند كميته امداد كه الان دارد جهيزيه دختران خارجي را مي‌دهد پول مي‌گرفتند؟ ما نمي‌دانيم.
سوال 2: يعني احمدي‌نژاد پول داده است؟ يعني مردم به خاطر پول به او راي دادند؟ (محمدرضا جان! نگو اين‌حرف‌ها را برادر.)
باهنر: در راهپيمايي ميدان انقلاب تا ميدان آزادي مردم گل مي‌گفتند و گل مي‌شنفتند.
سوال: يعني شما به اينترنت وصل نمي‌شويد؟! يعني عكس آن آقاهه را نديديد؟ يعني تلويزيون شما بعد از ميدان آزادي را نشان نداد؟ آنتن را بچرخان برادر.
باهنر: ما صداي ضبط شده ايشان را داريم.
يعني فيلترشكن داري؟ يعني راحت اين‌چيزها را دانلود مي‌كني؟ چرا شادي‌هاي‌مان را با هم تقسيم نكنيم؟ آدرس فيلترشكن‌ات چيست؟
*
آقا باهنر! در كل آيا شما هنرمندي؟
*
روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 1 مرداد 1388 - پوريا عالمي
(طنزها را همان طور که در روزنامه منتشر می‌شود- با حذف و تعدیل - منتشر می‌کنم اینجا.)