دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۲

شبانه بی شاملو - 24

کاری از دست باغچه هم برنمی‌آید
این بنا قدیمی است
و هر بار که تو در را محکم ببندی
چیزی از زهوار درها
چیزی از گچ روی دیوار
چیزی درون من
چیزی درون خانه
فرو می‌ریزد

سر فرو برده‌ام در لاک خودم
شبیه لاک‌پشت پیر توی باغچه

هر دو منتظریم زمستان از راه برسد
به خوابی طولانی فرو برویم و به مرگ طبیعی زندگی کنیم

این خوابی است که تو برای من و لاک‌پشت دیده‌ای

سرم را به لاک لاک‌پشت فرو می‌برم
لاک‌پشت پیر سر از کارم درنمی‌آورد
خودش را به خواب زمستانی می‌زند

هر بار چیزی فرو می‌ریزد تو می‌گویی چیزی نیست
مشکل ما همین است که تو به تاریخ می‌خندی
وگرنه این‌که خنده ندارد وقتی می‌گویم
اتحاد جماهیر شوروی هم در صبحی پاییزی با کوبیدن محکم دری
به سمت فروپاشی لغزید
و تو می‌گویی این‌که چیزی نیست
می‌خندی و
در را محکم می‌بندی
و نمی‌بینی که چیزی در خانه چیزی در من که خرابی از حد
که من از درون فروپاشیده‌ام


سه‌شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۲

شبانه بی شاملو - 23

این چشم‌ها چشم از تو برنمی‌دارند
چشم در برابر چشم
این فرمانی قدیمی است

این دست‌ها
کتاب‌های قدیمی را خدا می‌داند چندهزاربار ورق زده‌اند
که فرمانی دیگر بیابند، فرمانی قدیمی‌تر که فراموش شده است
فرمان یازدهم؛ دست در برابر دست، در دست هم،
دستم را بگیر
این فرمانی آسمانی است
تا خدا به خودش دست‌مریزاد بگوید

باید جایی از قلم افتاده باشد، فرمانی دیگر
فرمانی‌ که انسانی‌تر است

فرمانی که فراموشی‌ش سبب شده ما همدیگر را فراموش کنیم
این سیب
میوه درخت دانایی نیست
دانایی من به قیمت فراموش کردن توست
دست نگه دار
نگذار تاریخ تکرار شود

این لب‌ها
مدام زیر لب دعا می‌کنند
فرمان آخر را چه کسی پاک کرده است؟

فرمانی که دستور می‌دهد لب در برابر لب

دست‌هایی در کار است
که امروز
لب بر لب
لبالب از نافرمانی است

بیا، فرمانی قدیمی را در گوشت می‌خواهم زمزمه کنم
گوشت را نزدیک بیار
ببین
این دم اهورایی نیست
اما از رازی باخبر است
و بلد است تو را دوباره زنده کند

مرا ببوس
به تو فرمان می‌دهم



یکشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۲

ادبیات تطبیقی ما و سهراب سپهری

پدرم وقتی مرد
شاعرها
همه پاسبان شده بودند و البته دلایل فلسفی خاصی هم داشتند :|

از: ما


پدرم وقتی مرد
پاسبان‌ها همه شاعر بودند

از: سهراب سپهری


 + ادبیات تطبیقی

شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۲

پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۲

شبانه بی شاملو - 22

من کاملا طبیعی به نظر می‌رسم
مثل این گل‌های لب این پنجره
مثل این میوه‌های روی این میز
مثل این لبخند روی لب این گارسن
مثل وقتی این ماءالشعیر بی‌الکل توی این لیوان کف می‌کند
مثل این دوستت دارم که مثل این گل‌ها این میوه‌ها نمی‌پلاسد
و از دهانی به گوشی دیگر، از گوشی که در است به گوشی که دروازه است به دهانی دیگر منتقل می‌شود
مثل این شعر که بوی پلاستیک می‌دهد


ما همه طبیعی به نظر می‌رسیم

سه‌شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۲

یکشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۹۲

تقدیم به چند اصطلاح عامیانه - 23

گفتیم و هزاربار گفتیم
گفتیم درد داریم دردمندیم
گفتیم کارد به استخوان رسیده
گفتیم درد امان از ما بریده
گفتیم درد جان به لب‌مان آورده
گفتیم درد به خاک سیاه‌مان نشانده

خندیدند و هزاربار خندیدند خندیدند و هزاربار خندیدند خندیدند و هزاربار خندیدند
می‌گفتند خنده بر هر درد بی‌درمان دواست

اسفند 89

شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۲

ترس از بی‌ترسی



دهه سرخوردگی و دهه گلدکوئستی در نگاه به فیلم دربند

فیلم دربند فیلم جوانان این دهه است همان‌طور که فیلم نفس عمیق(هر دو ساخته پرویز شهبازی) فیلم دهه ما بود، وقتی که جوان بودیم. آن دوره، نسلی که - امروز من به آن راحت‌تر می‌توانم نگاه می‌کنم - نسل سرخوردگی بود. نسل ته خط. نسل بی‌تفاوتی. من سرخورده، ته خط، بی‌تفاوت بودم. نسل هر چه پیش آید خوش آید. یا حتا اگر پیش هم نیامد نیامد. ما نفس عمیق نمی‌کشیدیم، دم و بازدم‌مان فعلی اجباری بود و اجبار برای ما یعنی جبری که ما را به تغییر، به انگیزه، به امید، به زندگی بی‌تفاوت کرده بود. بدمان نمی‌آمد جایی، مثلا در جاده چالوس، جلوی سد، کسی – هر کسی جز خودمان – فرمان را بچرخاند و بازی تمام شود. شاید فرصتی برای نفس عمیق، در آن لحظات آخر، برای تماشای چیزی به غیر از زندگی، در زیر حجم قیراندود آب، فراهم می‌شد.
دربند اما فیلم جوانان دیگری است. فیلم نسل گلدکوئستی. جوانانی نه به بی‌انگیزگی آن دهه، که درست در مقابل آن ایستاده‌اند - انگار. ما میلی به تماشای جهان نداشتیم و اینان میل به تماشای همه جهان دارند. ما حوصله دنیا را نداشتیم و اینان می‌خواهند دنیا را به زیر چنگ درآورند. این همه سفر در این دهه و آن همه حذر در آن دهه قابل تامل است. از آن نسل، جز استثناءها، هر که پاش به مسافرت باز شد، در این دهه بود.
این نسل ولی خاطراتش با ادبیاتی غیر از خاطرات ما شکل می‌گیرد. در آن دهه سفر به استانبول سفر به قندهار بود و این دهه سفر به استانبول آغاز راه است برای دیدن جهان. اما، این دهه، جهان را به یکباره می‌خواهد؛ مثل همان عطش و رقابتی که در فرستادن فرم‌های لاتاری است، می‌خواهد یک‌دفعه قرعه را برنده شود، یک‌دفعه نامش دربیاید و اسب مراد را سوار شود و د برو که رفتیم.
در فیلم دربند، هم سحر (با بازی پگاه آهنگرانی) که زندگی مزخرفی دارد و کم آورده است، دورخیز کرده تا یک‌باره با دست و پا کردن مدارک تقلبی از کشور برود و بخت خود را جای دیگر بیازماید. مثل درآوردن غده سرطانی که حتا اگر منجر به مرگ شود انگیزه و امید ایجاد می‌کند. بی‌میلی آدم‌های نفس عمیق در سر کردن زندگی، در دربند به میلی هراسناک برای هر طور سر کردن آن تبدیل شده، هر روز به شکلی و این تنوع حتا به هر قیمتی.
نازنین دربند (با بازی نازنین بیاتی) دختری است که در نظر اول دختری معصوم و ساده به نمایش گذاشته می‌شود، اما با ورودش به دنیای دختر عطرفروش، دستش رو می‌شود که مسحور سحر و مجذوب تفاوت زندگی و سرخوشی و ساده‌گیری او است، وقتی در گوشه و کنار زندگی او سرک می‌کشد. مواجهه نازنین با اولین رنگ و لعاب زندگی شهری در خانه سحر شکل می‌گیرد، مواجهه‌ای که پای او را در مسیر مشخص از پیش تعیین‌شده‌اش برای کسب جایگاه پزشکی – که از نظر نظام کاستی و طبقاتی در بالادست جامعه قرار دارد – سست می‌کند. نازنین نیز به نظر میل به جهشی یک‌دفعه‌ای دارد. وقتی زیپ کیف و چمدان سحر را به سر جای اولش برمی‌گرداند تا همه چی عادی جلوه کند، وقتی می‌بیند کلید خانه‌ای را که شریک است همه دارند، وقتی از خانه اشتراکی بیرون می‌زند و فرصت رفتن دارد، وقتی خوابگاهش مهیا شده، بی‌هیچ دلیل موجهی، و به نظر فقط از سر کنجکاوی و این‌که رهایی زندگی سحر زیر دندانش مزه کرده، از رفتن منصرف می‌شود و چمدان نبسته را دوباره باز می‌کند. او نیز به نظر می‌خواهد یک‌باره برنده قرعه‌کشی خوشبخترین فرد سال شود.
پذیرفتن دردسری که از ابتدایش معلوم است، یعنی امضا کردن سفته‌هایی برای ضمانت رهایی سحر، همان‌قدر ابهلانه به نظر می‌رسد که ماندن نازنین در خانه پرراز و رمز سحر. اما این بلاهت نیست، انتخابی آگاهانه است. مثل قمار کردن فردی بازنده که هر بار بانک خودش را می‌خواند به این امید که بانک را از روی زمین جمع کند.
عاشق دلباخته فیلم، پسر مرد شاکی خصوصی نازنین همان مردی که بانی درماندگی سحر است، نیز به نظر منتظر پیروزی گلدکوئستی است. او که عاشقانه به نازنین چشم می‌دوزد هرگز تلاشی برای به دست آوردن عشقش نمی‌کند و آن‌گاه که نازنین در فلاکت و عجز کامل قرار دارد، چون سوپرمن از راه می‌رسد تا او راه نجات دهد. همان‌طور که نازنین توقع دارد با ماندن در خانه سحر، زندگی‌اش را کیفیتی دیگر ببخشد، یا همان‌طور که توقع دارد با ضامن شدن برای سحر تبدیل به قهرمانی شود که همه، از جمله سحر که دیگران در کاسه‌اش گذاشته‌اند، به او افتخار کنند و شمع محفلش کنند، پسر عاشق‌پیشه و دلباخته ما نیز توقع دارد وقتی شبیه سوپرمن و زورو هنگام مشکلات از راه می‌رسد، دخترک یک‌دل نه صددل عاشقش شود. دستش را بگیرد و با لبخندی عشقش را بپذیرد. اما نازنین عاشقش نمی‌شود، او درمانده و مفلوک‌تر از آن است که قبول کند از تبدیل شدن به یک قهرمان که به داد سحر رسیده، یک قهرمان به دادش برسد و او را نجات دهد. از ماشین پیاده می‌شود تا پسر عاشق‌پیشه فرمان را به سمتی بچرخاند که در سد کرج مسیر نفس عمیق بیفتد، اما سدی در کار نیست، تصادفی آنی حتا فرصت تماشای سیاهی را نمی‌دهد و بازی تمام می‌شود.

همه منتظر جواب برنده شدن در لاتاری، جور شدن اقامت، خوشبختی گلدکوئستی و هیرو شدن در بازی هستند، بی‌آنکه بازی را درست انجام داده باشند. بی‌آنکه بدانند این بازی بازی قارچ‌خور نیست و هر جا اشتباه بازی کنند گیم اور می‌شوند. و آدم‌های دربند نیز شبیه آدم‌های نفس عمیق فاقد یک چیز هستند؛ ترس. ترس از بی‌ترسی وا دادن، باختن و مرگ.

منتشرشده در روزنامه شرق.

چهارشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۲

از مرگ

مامان‌بزرگ که مرد نرفتم قبرستان. رفتن نداشت. مادر اصرار کرد. رفتم. می‌خواستم باورم شود. تا حالا مرده ندیده بودم. شنیده بودم، اما ندیده بودم کسی را بگذارند زیر خاک. رفتم. توی راه وسط جاده مخصوص پیاده شدم، رفتم آن‌طرف، ماشین‌هایی برای قم داد می‌زد، من گفتم بهشت زهرا؟ گفت سوار شو، کرایه‌ش تا قمه ولی. سوار شدم. توی راه، توی اتوبان، رو به بر بیابون صورتم پر اشک بود. تا حالا جلوی کسی گریه نکرده بودم. راننده توی آینه نگاه می‌کرد، مسافرها به روبه‌رو. با این سبیل‌ها خنده‌دار بود. گریه‌م صدا نداشت. ولی صورتم خیس بود. وقتی رسیدم، دربست گرفتم تا عاطل و باطل لای قبرها نمانم، رسیدم به غسال‌خانه، محشر کبری بود. فامیل جمع بود، هر کی می‌خواست برود تو و مامان‌بزرگ را ببیند. من شرمم شد. نه زنانه‌مردانه نگاه کرده باشم. دلم نیامد. پیرزن همه عمر موی سرش را از نامحرم پوشانده بود، جلوی ما هم، که عزیزدردانه‌هاش بودیم، لباسش همانی بود که همیشه بود. هی فکر می‌کردم الان توی غسال‌خانه باید بلند شود صدا بزند پوریا آن در را ببنند، نمی‌بینی چیزی تنم نیست؟ نمی‌بینم سرم لخت است؟ جلوی در همه رقابت می‌کردند که بلندتر گریه کنند. مرد و زن. پیر و جوان. تاب نیاوردم. کشیدم کنار. جنازه را که آوردند، هجوم آوردند زیرش را بگیرند، لااله‌الاالله را می‌انداختند توی گلو، طوری می‌گفتند قطعه‌های کناری هم بشنوند. انگار مرده ما از همه بیشتر مرده بود. انگار سیستم صوتی وسیله ما از همه قوی‌تر بود. یک چشم‌روهم‌چشمی بود که قدم به قدم تا قبر آمد. من رفتم از لای درخت‌ها. حوصله‌ام سر رفته بود. وقتی به قبر رسیدند همه شروع کردند به تظاهر. مطمئنم. چون قبلش را دیده بودم. پیرزن آلاخون والاخون بود. حالا که خانه پیدا کرده بود و جاش مشخص بود دیگر این همه شامورته‌بازی نداشت. هی می‌گفتند امشب کجا می‌خوابی؟ می‌خواستم بروم جلو بگویم مگر تا دیشب برای‌تان مهم بود کجا می‌خوابد؟ خانه‌اش را بالا کشیده بودند. همان اول. یعنی همان سی چهل سال پیش. از وقتی شوهرش مرده بود می‌گفتند مادر که آفتاب لب بوم است. این آفتاب سال‌ها از بوم نرفت. موسفیدی خفتم کرد و حرف حکیمانه‌ای انگار بخواهد بزند، توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت: مادر هم راحت شد خدا را شکر. توی چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم: پیرزن که راحت بود، خدا رو شکر شماها راحت شید. داشت دعوا می‌شد. ما را از هم دور کردند.
دیگر نرفتم قبرستان. به نظرم کار الکی بود. یعنی آدم اگر به آدم خوب رسیده باشد، دیگر تکه سنگ را نشست هم نشست.
چندسال پیش یکی خودش را کشته بود. نورچشمی حالش بد بود. برش داشتم بردم قبرستان، نشاندمش سر قبر، گفتم تکلیفت را یکسره کن. مقصر فرض کردن خودت در مرگی که ربطی به تو نداشته مسخره است. این‌قدر گریه کن تا سبک شویم. گریه کرد. برگشتیم تهران. حال خودم بد بود. باید ادای معلمی را دربیاورم که باسواد است اما خودش می‌داند سوادش نم کشیده. پام که رسید به قبرستان دلم ریخت. هوای مامان‌بزرگ را کردم. دیدم مسخره است آدم خیال کند قبرستان بی‌فایده است. گریه کرد، پیش از آن‌که برگردیم به شهر، گفتم برویم سر قبر مامان‌بزرگ. رفتیم. نشستیم. آمدیم. 
بعد فکر کردم توی این قبرستان به این بزرگی، چرا پام نمی‌رود به یکی دو نفر دیگر سر بزنم؟ از توی ذهنم رفته بودند انگار. مثل کتابی که داستانش یادت نیست. دلم برای دایی تنگ شد. خیلی. داستانش هنوز یادم است. روم نشد بروم. حرفی برای گفتن نبود، همان‌موقع‌ها هم حرفی نداشتیم، فقط تخته بازی می‌کردیم. 
دیگر نرفتم قبرستان. تا امروز. رفتم قبرستان. نورچشمی عزیزی را خاک کرده بود. سال‌ها پیش. یک بار رفته بود روزها بعدش. دیگر دلش نبود برود. چندسال گذشته بود؟ شش سال؟ به نظر زیاد است. شش سال... من توی محله‌مان از ته کوچه می‌ترسیدم بروم، بچه‌هاش تخس بودند. یک ماه راه مدرسه را دور کردم. آخرش سوار دوچرخه شدم رفتم ته کوچه. دوره‌ام کردند. گفتند دوچرخه را می‌دهی یک دور بزنیم؟ گفتم نه. سردسته‌شان گفت نه بابا. چرا اون‌وقت؟ گفتم همین که گفتم. کار دارم. بروید کنار. جدی گفتم. جدی جدی. فکر کردند واقعا کار دارم. رفتند کنار. قلبم تند تند می‌زد، ولی تابلو نمی‌کردم. پام را گذاشتم روی پدال، دوتا کوچه بالاتر ایستادم، نفس تازه کردم. از فردا صبحش از ته کوچه رفتم مدرسه. از دور برای هم دست تکان می‌دادیم. انگار از اول برای هم دست تکان می‌دادیم و خبری نبوده. رفتیم سر خاک. به قطعه هفتاد و یک که رسیدم گفتم برویم سر قبر مامان‌بزرگ که بعد تو راحت بنشینی اینجا. رفتیم. رفتیم سر قبر. مثل همیشه گمش کردم. قطعه را، ردیف را، شماره را. چهار طرف قطعه پنج را گشتیم. مادر توی تلفن می‌گفت راحت پیداش می‌کنی صندلی کار گذاشتم. همه صندلی کار گذاشته بودند. شروع کردم به مسخره‌بازی. مامان‌بزرگ را صدا می‌کردم. مامان‌بزرگ کجایی؟ نبود. جواب نمی‌داد. رسیدم آخر. سر جاش بود. جنب نخورده بود. سر خانه و زندگی‌ش بود؟ خیالش تخت بود؟ تخت بود. برگ‌ها زرد و قرمز ریخته بودند روش. زنگ زدم به مامان که این که پر از خاک است. تکه انداختم که نمی‌آیند سراغش؟ خودش هر وقت پاش درد نکند می‌آید، بعد برمی‌گردد پاش را دوروز می‌بندد. گفت نه نه... پاییز شده، خاک می‌آورد. مطمئن بودم مطمئن است از آخرین باری که آمده تا الان هیچ‌کس نرفته سراغی بگیرد. رفتن تا قبرستان تنها، دل می‌خواهد. اگر تماشاچی نباشد، که ما گریه کنیم، که لااله‌الاالله را بیندازیم توی گلومان، که شیرینی و حلوی بی‌بی و خاتون و چی و چی را بدهیم دست خلق، رفتن ندارد. حق دارند. مسابقه فوتبال بی‌تماشاچی لذت ندارد. دست آدم نمی‌رود گل بزند. هوار برای که بکشد وقتی براش هورا نمی‌کشند. 
هر چی خاطره مزخرف و خنده‌دار بود یادم آمده بود. نشستم روی صندلی چندتاش را تعریف کردم. کلی خندیدم. آن موقع هم که جوک بی‌ادبی تعریف می‌کردم براش، سرخ می‌شد، لبش را گاز می‌گرفت. حالا هم برگ‌های زرد و سرخ روش را می‌پوشاندند، من خودم بعد از هر جوک لبم را گاز می‌گرفتم. نشستیم. پا شدیم رفتیم. توی راه گفتم آدم‌ها همین الان هم توی حافظه، توی خاطره هم زنده هستند. وقتی مردند آمدن ندارد، اگر توی ذهن‌مان رفته باشد. گفت می‌ترسم. گفتم من بچه بودم می‌خواستم بروم مدرسه باید راهم را کج می‌کردم. توی محله‌مان از ته کوچه می‌ترسیدم بروم، بچه‌هاش تخس بودند. یک ماه راه مدرسه را دور کردم. آخرش سوار دوچرخه شدم رفتم ته کوچه. دوره‌ام کردند. گفتند دوچرخه را می‌دهی یک دور بزنیم؟ گفتم نه. سردسته‌شان گفت نه بابا. چرا اون‌وقت؟ گفتم همین که گفتم. کار دارم. بروید کنار. جدی گفتم. جدی جدی. فکر کردند واقعا کار دارم. رفتند کنار. قلبم تند تند می‌زد، ولی تابلو نمی‌کردم. پام را گذاشتم روی پدال، دوتا کوچه بالاتر ایستادم، نفس تازه کردم. از فردا صبحش از ته کوچه رفتم مدرسه. از دور برای هم دست تکان می‌دادیم. انگار از اول برای هم دست تکان می‌دادیم و خبری نبوده. رفتیم سر خاک. به قطعه هفتاد و یک که رسیدم گفتم رسیدیم. دیدم صورتش خیس است. داشت گریه می‌کرد بی‌آنکه صدا ازش دربیاید، بعد از شش سال؟ فرقی ندارد. تو بگو بعد از یک روز. گریه بیات نمی‌شود، منتظر می‌ماند، مثل خمره، تا درش را باز کنی، بوش برت می‌دارد، هواش برت می‌دارد.

سه‌شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۲

شبانه بی شاملو - 21

رد پای تو در لیلی و مجنون
و جایی که رستم بند را آب داد و دل بست
در چهره اثیری زن اساطیری
آنجا که پیرمرد خنزرپنزری دستش رو شد
در هیاهوی همسایه‌ها
در وا رفتن شازده احتجاب
در همسفر
آنجا که چشاش چه سگی داره لامصب
در هول چکاندن ماشه وقتی که این زن حق منه عشق منه
در ادبیات کلاسیک لابه‌لای عروض
در داستان‌های زیر کرسی
در ماه روی پیشانی تو
در تصویر تو در آینه، کنار درخت و خنجر و خاطره
وقتی مرا بی‌سببی نیستی
در وقتی چشم‌هام اشک می‌افتد موهام را از جلوی چشمم کنار می‌زنم تو آنجا نشسته‌ای
در خرده‌ریز خاطرات و خاورمیانه
در میان لباس‌های زمستانی‌ت
که تو را در آن بیشتر دوست دارم
در ملاح خسته خیابان‌ها
در سطری از چای در غروب جمعه روی میز سرد می‌شود
در سمت تاریک کلمات
در شعری از شاعری گمنام
پیداست
دستت دیگر رو شده است
اما تو را لو نمی‌دهم

من این بازی را ادامه نمی‌دهم

دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۲

ԳԻՇԵՐԱՅԻՆ` ԱՌԱՆՑ ՇԱՄԼՈՒ - 2



ԳԻՇԵՐԱՅԻՆ՝ ԱՌԱՆՑ ՇԱՄԼՈՒ-2

Սիրահար եմ
նnր բառակցությունների -
ինչպես «Դուն»
ինձ հետ նոր իմաստ է դառնում:

_Փուռիա Ալամի



شبانه بی شاملو – 2

عاشق کلمه و ترکیب‌های تازه‌ام
مثل کلمه‌ی تو
که با من ترکیب تازه‌ای می‌شود



شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۲

پیشنهاد پرسه شبانگاهی در اینترنت

اگر تا 2 شب بیدارید و در فیس‌بوک. اگر اهل خریدن روزنامه نیستید، اگر جلوی کیوسک هم نمی‌ایستید، پیشنهاد من مرور صفحه‌های اول روزنامه‌هادر اینترنت  (کاری لذت‌بخش بی‌آنکه وقت‌گیر باشد) و خواندن مقاله‌هایی است که چشم‌تان را می‌گیرد.
نشانی روزنامه‌ها - که تقریبا تا یک و نیم شب - همه‌شان به‌روز شده‌اند:

روزنامه شرق:
(که البته گفتن ندارد هر روز خودم در صفحه آخرش ستون دارم!)

روزنامه اعتماد: 
http://www.etemaad.ir

روزنامه بهار: 
baharnewspaper.com

روزنامه کیهان: 
http://www.kayhan.ir

(این پیشنهاد من برای پرسه شبانگاهی در اینترنت است. تا پیشنهاد شما چه باشد؟)

دارم بلند فکر می‌کنم – 7

فیس‌بوک؛ محل عرضه و تقاضا

 + دارم بلند فکر می‌کنم 

جمعه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۲

شبانه بی شاملو - 20

خیالت برم داشته و برم نمی‌گرداند
من مردی خیالاتی‌ام
در شهر شما کسی را نمی‌شناسم
روی این صندلی چمباتمه می‌زنم
چمدانم را باز می‌کنم
ریش‌تراشم را توی کشو، کنار سشوار تو می‌گذارم
پیراهنم را روی لباس خواب تو می‌اندازم
دستانم را روی دستان تو می‌گذارم
چراغ‌های خیابان چشمک می‌زنند
ماه می‌خندد
کتاب‌هایم به چاپ هزارم می‌رسند
مردم هم را نمی‌کشند
لیلا دوباره حیاط خانه میدان منیریه را آبپاشی می‌کند
توی گل‌کوچیک توی کوچه گل می‌کارم
رادیوی قدیمی را با یک پیچ‌گوشتی درست می‌کنم
نفت در ایران پیدا نمی‌شود
و پدرم روی پای خودش می‌ایستد
جمعه خون جای بارون نمی‌چکد
رادیو آژیر قرمز پخش نمی‌کند
کسی توی کوچه نمی‌میرد
من دیگر نمی‌ترسم
دختری در پنجره روبه‌رو موهاش را شانه می‌زند
به من نگاه می‌کند لبخند می‌زند
من دستانم را از روی دستان تو که نیست برنمی‌دارم از تو دست نمی‌کشم آه می‌کشم پنجره را می‌بندم
من خیالاتی‌ام
آب به پی این ساختمان افتاده
دارم از تو خودم را می‌خورم

سه‌شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۲

شبانه بی شاملو - 19

پدرم کار را کار انگلیسی‌ها می‌دانست و
کت و شلوار انگلیسی می‌پوشید و
چای انگلیسی می‌نوشید
من کار را
کار روس‌ها می‌دانم
ودکای روسی می‌نوشم
و همچون پوشکین در دوئلی به سبک روسی
پیش از آن‌که شلیک کنم
به عادت ایرانی‌ام
تعارف می‌زنم که اول شما...

بنگ.
خون چکه می‌کند
و مثل آرتیست فیلم‌فارسی‌ها من خودم را به معشوقه‌ای که سرش دعواست در انتهای خیابانی که بی‌انتهاست و این نه فریاد زیر آب که فریاد با دهان پر است و غذا از دهانم می‌ریزد، می‌رسانم
خون چکه می‌کند از پاچه شلوارم در پیاده‌رو
شاید هم خون نیست و از آثار استرس است
هر چه هست خون چکه می‌کند و شلوارم رنگ عوض می‌کند
پس این مرگ حاوی هیچ پیام سیاسی و اجتماعی نیست
اما چکه می‌کند
من تعارف زدم اول شما
و او زودتر شلیک کرد
بنگ
چکه می‌کند
و من در اینجا به انتهای خیابان رسیده‌ام
می‌خواهم تو را در آغوش بکشم اما
تو از خون می‌ترسی
جیغ می‌زنی و غش می‌کنی و
گند می‌زنی به پایان این تراژدی

این مرگ مشکوک نیست شوخی است
ربطی به مرگ‌های مشکوک تاریخ ندارد
ربطی به عشقی قدیمی ندارد
این مرگ بر اثر خستگی است
با پدرم در تشییع‌جنازه ایرانی‌ام به سلامتی‌ام
- نوش
دعا کنید


شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۲

شبانه بی شاملو - 18

به شیوه‌ای قدیمی
شبیه هراس باستان‌شناسی در برداشتن ظرفی لعابی
شبیه برخورد مادربزرگم با تسبیح قدیمی‌ش
شبیه برگشتن پدر به کافه کوچینی
شبیه آمدن دایی از جزیره مجنون به خانه
شبیه کشف سکه پنج تومنی در جیب کودکی
به این شیوه قدیمی
باید تو را بوسید

ماجرای قدیمی شنل‌قرمزی و آقاگرگه




امروز ماجرای شنل‌قرمزی را برایتان تعریف می‌کنیم.
وقتی قیمت طلا یکهو رفت بالا، مادر شنل‌قرمزی مهریه‌اش را گذاشت اجرا و از بابای شنل‌قرمزی جدا شد. منتها بابای شنل‌قرمزی چون پول نداشت مهریه زنش را بدهد، خانه و ماشین و کلیه و چشم چپش را فروخت. ولی پول جور نشد. والا. مردم وقتی 500تا سکه مهر می‌کردند سکه بود 200، 300هزارتومان. الان 500تا سکه، سکه دانه‌ای یک‌میلیون‌وصدهزارتومان، می‌دانید چقدر می‌شود؟ 550میلیون‌تومان. خب بابای شنل‌قرمزی، خانه و ماشین و کلیه و چشم چپش را فروخت ولی هنوز پول مهریه زنش را جور نکرده بود. همین شد که بهش فشار آمد و آسیب‌های اجتماعی شد و افتاد زندان.
مامان شنل‌قرمزی هم پول‌ها را گذاشت توی چمدان و با زورو گازش را گرفتند و رفتند.

شنل‌قرمزی که دید سایه پدر و مادر بالای سرش نیست، رفت سوار «بی‌آرتی» شود تا برود خانه مادربزرگش.
اما هشت‌ساعت‌و10دقیقه ایستاد و اتوبوس نیامد. یعنی یک اتوبوس آمد، اما ازدحام آدم در اتوبوس طوری بود که جا نمی‌شد.
شنل‌قرمزی نگاه کرد به باقی منتظران و دید سه‌نفر در ایستگاه اتوبوس پیر شده‌اند و یک‌نفر هم از دست رفته است.
برای همین تصمیم گرفت با تاکسی برود ولی متوجه این اصل شد که تاکسی‌ها همه دربست می‌روند.
دیگر شب شده بود و بدبختی ماه هم پشت ابر بود و خیلی تاریک بود. توی تاریکی، یک ماشین پورشه وارداتی که دلاوران زحمت کشیده بودند و با پول دارو واردش کرده بودند و دست بر قضا فرمان پورشه‌هه هم انحراف داشت، جلوی پای شنل‌قرمزی ترمز کرد و گفت: کجا میری؟
شنل‌قرمزی گفت: من میرم خونه مادربزرگم.
و چون عقل‌رس نشده بود، ناچار سوار شد.
وقتی سوار شد راننده گفت: من آقاگرگه هستم. شما؟
شنل‌قرمزی گفت: من شنل‌قرمزی هستم.
آقاگرگه گفت: طبق نقشه و آنچه در قصه گفته شده، الان من باید شما را بخورم. حاضری؟

شنل‌قرمزی گفت: من را بخوری؟ (و سریع عقل‌رس شد و گفت:) من به این لاغری را بخوری؟
آقاگرگه گفت: خب چه عیبی دارد؟
شنل‌قرمزی گفت: من از شما خواهش می‌کنم اجازه بده برم خونه مادربزرگم، که من برم چیزمیزهای خوشمزه بخورم، بعد که چاق شدم چله شدم میام و شما من را بخورید.

آقاگرگه گفت: زکی. من و زن چاق؟ انگار خبر نداری. الان بنده متاثر از تبلیغات وسیع هالیوود، بالیوود، شبکه‌دو سیما و ماهواره از چاق خوشم نمی‌آید. باید لاغر باشی. ترکه‌ای. باربی.
شنل‌قرمزی کف کرد و گفت: بدبخت ظاهربین. یعنی سواد و تحصیلات و هنر برات مهم نیست؟
آقاگرگه گفت: برو بابا. و غش‌غش‌ زد زیر خنده.

شنل‌قرمزی دید دم به تله داده. فکر کرد و گفت: آقاگرگه...
آقاگرگه گفت: جااااان؟
شنل‌قرمزی گفت: حالا که سنتی دوست نداری، پس بگذار من بروم از مادربزرگم پول بگیرم تا اینجا و آنجام را پروتز کنم و ردیف شوم. بعد می‌آیم تو من‌رو بخور.

آقاگرگه از این پیشنهاد خوشش آمد. دیگر رسیده بودند به میدان فردوسی.
وقتی میدان فردوسی را رد کردند، شنل‌قرمزی احساس کرد آقاگرگه دارد مسیر را اشتباه می‌رود و قصد دارد خفاش‌شب‌بازی دربیاورد. شروع کرد به جیغ زدن که «گرگ شب قصد سوء داره... کمک...»

آقاگرگه زد رو ترمز و گفت: چرا کولی‌بازی درمیاری؟ اینجا پیچ‌شمرون است.
شنل‌قرمزی گفت: خر خودتی. کجاش پیچ‌شمرون است؟

آقاگرگه گفت:‌ای بابا. شهرداری این‌کارو کرده، من باید جواب پس بدم؟ اینجا پیچ‌شمرونه. این پل بی‌قواره را زدند که قسمتی از خاطره مشترک پاک شود. دستشان هم درد نکند، جواب داد.

شنل‌قرمزی متقاعد شد.
تو راه آقاگرگه گفت شهرداری کارهای عجیبی کرده. به اتوبان مدرس که رسیدند، بیلبوردهای بزرگ را نشان شنل‌قرمزی داد که شهرداری روش شعارهایی نوشته بود، که بعد از یک روز زندگی توی دود و ترافیک و گرانی و تحریم، کافی بود تا هر کسی به مرز خودکشی برسد.
آقاگرگه گفت: بیا. مثلا این شعار رو ببین:
"افسوس پیر شدن را نخورید. خیلی‌ها از این نعمت محروم شده‌اند / شهرداری تهران"

شنل‌قرمزی گفت: اینکه یعنی، توی این شهر همه جوانمرگ می‌شوند؟
آقاگرگه گفت: والا. بعد هم وقتی پیرمرد و پیرزن‌های ما، با یک حقوق بخورونمیر بازنشستگی توی خرج زندگی مانده‌اند، وقتی چنین شعاری را توی اتوبان می‌بینند میدانی زیرلب چه می‌گویند؟
شنل‌قرمزی زیرلب یک چیزی گفت.
آقاگرگه گفت دقیقا.

شنل‌قرمزی گفت: شما هم مرد بدی نیستی‌ها. وضعت هم که خوبه. ماشینت هم که ردیفه. فقط فرمانت انحراف دارد.
آقاگرگه گفت: بله خب. اگر شما هم جای اینکه بروی خونه مادربزرگ غذا بخوری که چاق‌بشی، بروی دکتر زیبایی، چندتا پروتز کنی که داف ‌شوی، می‌توانیم آینده خوبی با هم بسازیم.
شنل‌قرمزی گفت: باشه.
آقاگرگه گفت: پس بذار زنگ بزنم به بابام تو دوبی، بگم داریم میایم.
شنل‌قرمزی گفت: بزن بریم.
و زدند و رفتند.

مادربزرگ شنل‌قرمزی که کلی غذا پخته بود، وقتی دید شنل‌قرمزی نیامد، از استرس زیاد ماهواره را روشن کرد و قسمت هشتصدونودوهفتم «حریم سلطان» را تماشا کرد.

منتشرشده در روزنامه شرق

جمعه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۲

ԳԻՇԵՐԱՅԻՆ` ԱՌԱՆՑ ՇԱՄԼՈՒ - 3


Նպատակս 
նոր բառերով ձեզ խաբելն է,
թե չէ ասածս այն է, ինչ կար:

:բանաստեղծ
Փուրիա Ալամի



: թարգմանություն
 Էդիկ պօղոսեան

ترجمه به ارمنی: Edik boghosian


شبانه بی شاملو - 3

قصدم فقط فریب شماست
با این کلمه‌ها و ترکیب‌های تازه

وگرنه حرفم
همان است که بود

پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۲

اگر روحانی شهردار می‌شد قالیباف چی می‌شد؟ (و برعکس)

(خودزنی – یا دارم بلند فکر می‌کنم – 6)


اگر روحانی شهردار می‌شد
قالیباف چی می‌شد؟ (و برعکس)

جنتی (پسر) که قبلا گفته بود ممیزی پیش از انتشار کتاب را برمی‌دارم، بعدا گفت که برنمی‌دارم.
وی در پاسخ به این سوال که چرا برنمی‌داری؟ گفت: آخه نمی‌شه.
وی در پاسخ به این سوال که چرا نمی‌شه؟ گفت: آخه نمی‌تونم.
وی تصریح کرد: یه چیزهایی هست که حتا حسین رضازاده هم نمی‌تونه برداره.
جنتی (پسر) گفت: بارها گفته‌ام ممیزی یک اصل حاکمیتی است که به عهده دولت است.
وی در پاسخ به سوالی که ما نتوانستیم بکنیم، گفت: اگه راست می‌گید حالا سوال بکنید.

فرمول ارزبافی
جنتی پسر درباره معرفی معاونت فرهنگی وزارت ارشاد گفت: معاونت فرهنگی هم پس از ارزیابی‌های کامل معرفی خواهد شد.

ارزیابی + قالیباف = ارزبافی

به من بگو چرا؟
آیا می‌دانستید با توجه به این‌که تیم فرهنگی و مشاوران محمدباقر قالیباف الان همه شدند معاونان وزیر ارشاد حسن روحانی، قالیباف مانده حالا که دوباره شهردار شده، کی را بیاورد؟ مطمئن هستم نمی‌دانستید. یعنی الان اگر قالیباف هم رییس‌جمهور شده بود، وزارت ارشاد همین‌طوری که الان شده، می‌شد.

سوال
می‌دانید اگر روحانی شهردار و قالیباف رییس‌جمهور می‌شدند، فرقش چی بود؟
پاسخ: گویا برای اهل فرهنگ فرقی نداشت. باقی‌ش را ما نمی‌دانیم.

سوال
آیا ما قالبیاف مشکل شخصی داریم؟
پاسخ: بله... نه نه... اشتباه شد. خیر. ما مشکل شخصی نداریم. به جان عزیزم نداریم. ولی با روحانی مشکل شخصی داریم که آخه چرا؟ چرا چی؟ عزیز من، آن اول جنتی را گذاشتی وزیر ارشاد، ما چیزی نگفتیم. بعد معاونان جنتی این‌طوری شدند باز هم ما چیزی نگفتیم. آخه پدربیامرز این معاونت فرهنگی را بسپار به یکی که الکی هم شده، که اهل فرهنگ بگویند دیدید.

مثال
اصلا هم استقلال خوب، هم پرسپولیس. اما اگر کسی به علی پروین رای داد، توقع ندارد پروین، مسی را بردارد از خارج بیارود پرسپولیس. اما وقتی ببیند پروین از یازده نفر، ده تا استقلالی گذاشته، تازه آن یک پرسپولیسی را هم گذاشته دروازه، که هر چی گل خورده شد، به پای پرسپولیس نوشته شود، صدای تماشاگرها در می‌آید.

استنتاج
حسن جان، اصلا اگر این‌طوری بود می‌گفتید مردم رای‌شان را یک کار دیگر می‌کردند. یا اصلا اگر قضیه رودروایسی است می‌گفتید نفر اول انتخابات را مشترک اعلام کنند و خلاص.

سوال
آیا ما با این حرف‌ها رسما داریم زیرآب خودمان را می‌زنیم؟


+ دارم بلند فکر می‌کنم 

یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۲

ماجرای قدیمی مادر شنگول و بچه منگول و باباشان که حقش خورده شد

امروز ماجرای قدیمی مادر شنگول را تعریف می‌کنیم.
وقتی بابای شنگول و منگول و حبه‌انگور رفت ژاپن کار کند، شنگول به دنیا آمد. بابای شنگول وقتی اقتصاد ژاپن را در جهان تثبیت کرد، برگشت وطن و دید توی محل پارچه زده‌اند که:
«بازگشت قهرمانانه و عارفانه شما را از ژاپن تبریک عرض می‌کنیم. مامان شنگول و باقی بچه‌های محل»
بابای شنگول پنجره را باز کرد و دید هر چه او در ژاپن تلاش کرده بود دارند توی وطن تلاش نمی‌کنند.
بابای شنگول تلویزیون را روشن کرد و دید باباهای دیگر دارند اقتصاد وطن را می‌فرستند موزه تا به‌جاش اقتصاد چین را در جهان تثبیت ‌کنند. بابای شنگول کف کرد. این‌همه انسان‌دوستی یکجا ندیده بود که آدم‌های یک کشور دیگر کار نکنند تا یک کشور دیگر مثل چین موفق شود.
بابای شنگول به مامان شنگول گفت: اوه. به‌نظرم ژاپن هم اشتباه کرد اینقدر به خودش فشار آورد. مگه چین مرده؟
مامان شنگول گفت: چرا پا نمیشی بری سر کار؟ همه‌ش تو خونه ولو هستی و تحلیل می‌کنی. نکنه روشنفکر شدی من خبر ندارم.
بابای شنگول گفت: تو هم با من نبودی ‌ای یار.‌ای آوار و کوله‌پشتی‌اش را برداشت و رفت که رفت.
مامان شنگول سریع سوییچ «پراید» را برداشت و رفت دنبال بابای شنگول و به بچه‌هاش (توی این فاصله که بابای شنگول مثل باباهای دیگر بیکار بود و از صبح تا شب توی خانه ولو بود معلوم نیست چرا به بچه‌های خانواده اضافه شده بود) خلاصه به بچه‌هاش گفت: من برم دنبال باباتون. اگه کسی اومد در زد گفت من مامانتونم در رو باز نکنید‌ها.
شنگول گفت: اگه گفت بابامونه دررو باز کنیم؟
مامان شنگول رفت. شنگول و منگول و حبه‌انگور توی خانه نشسته بودند و آتاری بازی می‌کردند که در زدند. شنگول داد زد: کی‌یه؟
آقا گرگه گفت: من آتش‌نشانی‌ام.
منگول گفت: برو بابا. نگفتیم که نشانی‌ات کجاست که می‌گویی آتش ‌نشانی‌ات است.
آقا گرگه که خودش اهل سفسطه بود و عصرها می‌رفت توی تلویزیون قیمت دلار، قیمت تخم‌مرغ و وضعیت منطقه را تحلیل می‌کرد، از پاسخ منگول کف کرد.
آقا گرگه دوباره در زد. حبه‌انگور داد زد: کیه؟
آقا گرگه گفت: گویا صدای ضبطتون زیاد بوده. همسایه‌ها شکایت کردند. لطفا دررو باز کنید.
شنگول صداش را عوض کرد و شبیه محمدرضا فروتن توی شب یلدا گفت: چیه برادر؟ جشن تولده. ممنوعه؟ زن بی‌حجاب نداریم. زن باحجاب هم نداریم. مرد بی‌غیرت نداریم. مرد باغیرت هم نداریم. نوار مبتذل نداریم. ماهواره نداریم. صور قبیحه نداریم. حشیش، گرس، تریاک، ذغال خوب، رفیق ناباب نداریم. رقص، آواز، خوشی، خنده، بشکن‌وبالابنداز نداریم. شرمندتونم. هیچ چیز ممنوعه کلا نداریم. بفرمایید تو ملاحظه کنید. خواهش می‌کنم؛ نداریم، نداریم. جشن تولد یه بچه‌ست ولی بچه هم نداریم. مهمونیه ولی مهمون نداریم. نمایشه، نمایش. نمایش یه‌نفره.
آقا گرگه: شما حالتون خوبه؟
شنگول: نه. حالم خوب نیست؛ حالم بده، خرابه. جرمه؟
آقا گرگه: یه رنوی سفید جلوی دره شیشه‌ش بازه... گفتم...
شنگول: نه آقا نداریم، نداریم. من مامانم «پراید» داره رفته دنبال بابام که «پراید» هم نداره.
آقا گرگه قاطی کرد. زنگ زد 110 و خودش را معرفی کرد.
از آن‌طرف شنگول و منگول و حبه‌انگور تلویزیون را روشن کردند و توی اخبار، باباشان را دیدند که قاطی مهاجران غیرقانونی سوار یک قایق فکسنی توی راه استرالیا یا اندونزی یا هر جای دیگری است و دارد آه می‌کشد. حبه‌انگور گفت: ئه. بابا. آخرش معروف شد. می‌دونستم ازش یه‌روزی تقدیر می‌شه و تلویزیون نشونش می‌ده.
بعد زدند آن کانال آقا گرگه را دیدند که قاطی اراذل و اوباش، پیراهنش را داده بالا و پشتش خالکوبی سلطان غم مادر شنگول و منگول و حبه‌انگور است.
10ساعت گذشت. شنگول و منگول و حبه‌انگور 10ساعت بود که سایه پدر و مادر بالا سرشان نبود. آنها داشتند کاری نمی‌کردند که زنگ خانه زده شد.
شنگول داد زد: کیه؟
آقا گرگه که آمده بود بیرون گفت: منم مادرتون.
شنگول گفت: برو بابا. من دم پنجره‌م دارم تماشات می‌کنم.
آقا گرگه که ضایع شده بود گفت: ببین. برم سر اصل مطلب. حالا که ننه بابا ندارید، یا باید معتاد شید یا مواد پخش کنید یا باید کودکان کار شید.
شنگول گفت: بعدش قول میدی من و منگول و حبه‌انگوررو به‌عنوان کودکان بی‌سرپرست بدسرپرست بدبخت بیچاره آسیب اجتماعی ببری برنامه ماه‌عسل احسان علیخانی که ما جلوی دوربین گریه کنیم؟
منگول گفت: نه‌نه... شنگول... مامان گفت دررو روی آدم‌های غریبه باز نکنیم.
شنگول گفت: آقا گرگه که غریبه نیست و در را باز کرد.



منتشرشده در روزنامه شرق...
متن‌ها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود در اینترنت منتشر می‌کنم؛ با جرح و تعدیل.


منبع عکس

ماجرای قدیمی خر و پدر و پسر

(همراه با نظر کارشناس)


گفته شده ملانصرالدین با فرزندش سوار الاغ بود. ملت گفتند چه بد که حقوق حیوانات را ضایع می‌کنید و انجمن حمایت از حقوق حیوانات فورا از آنها شکایت کردند و نصرالدین به اتهام خرآزاری حبس شد.

وقتی نصرالدین از حبس بیرون آمد، سوار الاغ شد و پسرش پیاده دنبالش راه افتاد. فورا انجمن حمایت از کودکان از او به جرم تضییع حقوق کودکان شکایت کرد و نصرالدین به اتهام کودک‌آزاری دستگیر شد.

وقتی نصرالدین از حبس بیرون آمد، کودکش را سوار الاغ کرد و خودش پیاده دنبالش راه افتاد. فورا انجمن حمایت از سنت‌ها و آداب پدر پسری تهران قدیم (شاخه‌ژیژک) از او شکایت کرد که آفتابه را گرفته به سنت و بچه که قبلا جلو پدرش، پایش را هم دراز نمی‌کرد، الان به خاطر قصور در امر تربیت، خرسواری می‌کند و چه‌بسا فردا سوار پدر هم بشود. خلاصه نصرالدین نتوانست از خودش دفاع کند و به اتهام خودآزاری دستگیر شد.

وقتی نصرالدین از حبس درآمد خودش و پسرش سوار الاغ نشدند و دنبال الاغ راه افتادند. فورا انجمن تجددخواهان سنت‌طلب مقیم مرکز (شاخه فلاسفه افه) او را محکوم کردند که دنبال خر راه افتاده و معلوم نیست چه عاقبتی خواهد داشت. نصرالدین به اتهام خریت و خانواده‌آزاری حبس شد.

وقتی نصرالدین از حبس درآمد خر را قلم‌دوش کرد و پسرش را هم سوار خر کرد و راه افتاد. فورا انجمن قوی‌ترین دانشمندان ایران، از او تقدیر کرد. بنیاد نوبل نیز جایزه میکس‌شده فیزیک/صلح/بادی‌بیلدینگ نوبل را به خاطر نفی جذبه شخصی و جاذبه عمومی به نصرالدین اهدا کرد. وقتی نصرالدین برگشت توی فرودگاه کارش گیر کرد.

وقتی نصرالدین از حبس درآمد مو سفید کرده بود و سرد و گرم روزگار را چشیده بود. اما هرچه چشم انداخت و نگاه کرد خری ندید. خر زیر این‌همه فشار اجتماعی و اقتصادی و فلسفی سکته ناقص کرده بود و همچو قوی زیبا به گوشه‌ای دنج و تنها رفته بود و رنج می‌کشید. نصرالدین خود را به خر رسانید. اسلحه را درآورد و خواست به او شلیک کند تا چهارپا خلاص شود، که به اتهام حمل سلاح گرم دستگیر شد.

وقتی نصرالدین از حبس درآمد نه خری داشت نه پسری. که خرش مرده بود و پسرش از مفهوم پدر و خر عبور کرده بود و با بی‌آرتی این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت و با این عمل به فرهنگ چندهزارساله خود و حکایت خر و پدر و پسر پشت کرده بود که به‌خاطر این عمل فورا از نصرالدین شکایت کردند و او دوباره دستگیر...

نظر کارشناس
[...]

منتشرشده در روزنامه شرق

جمعه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۲

برویم سیدمهدی آش بخوریم - 7

آمده توی کوچه ساز و دهلی. دارند می‌زنند. لابد نمی‌دانند صدهزارتا لایک بیشتر دارد صفحه‌شان. شاید هم بدانند. فرقش چیست وقتی هزارتومان گوشه جیب‌شان نیست و مجبورند بیایند ساز بزنند عصر جمعه‌ای. این آهنگ عروسی است؟ چرا این‌قدر غم‌انگیز است؟

وقفه می‌افتد. یعنی کسی پا شده رفته هزار تومان گذاشته کف دست‌شان؟ یا پنجره را باز کرده و داد زده: آهاااای. ساز و دهلی. بیا. و پانصدتومانی را از همان بالا پرت کرده پایین، حالا دهلی ساز را ول کرده، توی هوا دارد پول را می‌گیرد.

این شهر، شهر تناقض است.
یک‌بار باید لای لباس چرک‌ها جمعش کرد و انداخت توی ماشین لباس‌شویی. بعد به عمد یک پیراهن قرمز انداخت توی ماشین. انگار حواست نبوده. بعد گذاشت خوب بچرخد. خوب خوب. بعد لباس‌ها را باید درآورد، چلاند، پهن کرد و منتظر شد تا خشک شود. بعد اتو زد، تهران را صاف کرد، از وسط تا کرد و سرخ و سفید گذاشتش بین لباس‌زمستانی‌ها. بعد یادت برود نفتالین بگذاری. به عمد. یک سال بعد بروی سر وقتش، ببینی شهر را بید زده و چاره‌ای نیست و با بتونه‌کاری رسمی و زیر نظر سازمان زیباسازی شهرداری هم نمی‌شود جاهای ریخته را پر کرد.
شهر پیری است. حتا قصه‌هاش را هم درست به خاطر نمی‌آورد. نشسته‌ام در اتاق انتظار، منتظرم حالش خوب شود، هر چند دکتر جواب کرده باشد و گفته باشد باید جای دیگری برای خودت پیدا کنی.

جمعه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۲

دارم بلند فکر می‌کنم - 5

یک‌موقع همه کتاب می‌خواندیم، بعد چشم‌مان گاهی به یک جمله قصار از یک بابایی در مجلات روشن می‌شد.
الان همه جمله قصار می‌خوانیم در فیس‌بوک و گاهی چشم‌مان به یک کتاب روشن می‌شود.


 + دارم بلند فکر می‌کنم

پنجشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۲

چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۲

ادبیات تطبیقی ما و مولوی

شهری است غیر رفتن، آن را دوا نباشد
شهری است غیر رفتن، آن را دوا نباشد :(

از: ما

دردی است غیر مردن، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

از: مولوی

سه‌شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۲

ادبیات تطبیقی ما و فروغ فرخزاد

من پری کوچک غمگینی را می‌شناسم
که قصد ازدواج دارد

از: ما

من
پری کوچک غمگینی را
می‌شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی‌لبک چوبین
می‌نوازد آرام، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه می‌میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد

از: فروغ فرخزاد

+ ادبیات تطبیقی

یکشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۲

اما تو دلیلی هستی که آدم از دنیا نخواهد برود


داشتن تو، یعنی همین که آدم بداند تو چهارتا کوچه آن‌ورتری، دل آدم را قرص می‌کند که این شهر با این همه غم و غصه‌اش جای خوبی برای زندگی است. که عجیب‌ترین دوران تاریخ این سرزمین، با حضور تو به دل‌نشین‌ترین فصلش رسیده. به خواندنی‌ترین. به امیدوارکننده‌ترین. به شادترین.
دل آدم را قرص می‌کنی. که من از شهر تو تکان نخورم. که دلم نمی‌آید. که نه دلم می‌آید، نه پام می‌رود که از تو دوقدم دور بشوم. آدم‌ها به دلیلی به دنیا می‌آیند؟ نمی‌دانم. اما تو دلیلی هستی که آدم از دنیا نخواهد برود. که آدم کم نیاورد. که دوسال است، دیدی چه زود دو سال شد؟ که صدات پیچیده توی گوش من، و از آن موقع گوشم به حرف کسی بدهکار نیست. ببین دختر، من را صدا کن پورا... دلم را ببر. شیرین‌زبانی کن. دلم به همین‌ها، به تو خوش است. برای خندیدنت نقشه می‌کشم. صدام کن: ببین پورا... و کشف‌های بکرت را نشانم بده، از گلی روی قالی، تا دیواری که با لگوت ساخته‌ای. پورا... دلم را ببر. از پس تغییر دادن دنیا که برنیامدم، باید از پس تو بربیایم، باید برای خندیدنت نقشه بکشم. داشتن تو، دوست داشتنت، صدا کردن نام من از دهان تو، آدم را مغرور می‌کند. تولدمبارکی دوسالگی‌ات را اینجا نوشتم که دوسه‌سال بعد که شروع کردی به خواندن بدانی کی از کی برات می‌مرده، دورت می‌گشته، و دلش برای تو رفته بوده، دیانا.

جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۲