پنجشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۰

روز یازدهم

و در تهران روزهای تعطیل لذتی است که در هیچ میوه‌ی استوایی یا پلاژ ساحلی قرار ندادیم. و آنان که نمی‌بینند به آنتالیا سفر می‌کنند مسافرانی نابینا.

چهارشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۰

حرمت غسال‌خانه

1
یک جمله‌ای هست که می‌گوید "روزنامه‌نگاری مثل مرده‌شوری است؛ برای مرده‌شور فرقی ندارد مرده‌ی چه کسی را بشوید." و نتیجه می‌گیرند روزنامه‌نگار می‌تواند در هر تحریریه‌ای کار حرفه‌ای‌اش را انجام دهد.
خب حرف قشنگی است. منتها در عرف و شرع گفته شده بعضی از مرده‌ها - به خاطر وضعی که دارند - شستن ندارد. باید همان‌طور دفن‌شان کرد و حتا مرده را با چنین وضعیتی به خاطر حفظ حرمت غسال‌خانه به ده‌متری آن هم نمی‌برند و مستقیم مراسم کفن و دفن را انجام می‌دهند.

به صورت کلی زیاد می‌شنویم که هر کاری را با مرده‌شوری قیاس می‌کنند. (این خاصیت شکل اجتماع، در هم تنیدگی مشاغل با بدنه‌ی دولت و... است) مثل بازیگری سینما یا تلویزیون، مثل مجری‌گری سیما یا یک همایش، مثل ترانه‌سرایی یا آوازخوانی، و یا مثل هر کار دیگری. و بعد از گفتن این جمله، می‌بینیم که گوینده‌ی آن آستین‌ها را می‌زند بالا و دست به کار می‌شود و در حالی که دارد چکش را می‌گیرد یا مزایاش را استفاده می‌کند، به دوربین و به مردم لبخند می‌زند.
خب حرف قشنگی است. منتها در عرف و شرع گفته شده بعضی از مرده‌ها - به خاطر وضعی که دارند - شستن ندارد. باید همان‌طور دفن‌شان کرد. 
وقتی کسی در بعضی از فیلم‌ها یا سریال‌ها و بعضی از مطبوعات و نشریات و یا جاهای دیگر کار می‌کند یا در یک برنامه‌ی تلویزیونی حاضر می‌شود - که ممکن است جامعه نسبت به آن "جا" یا "چیز" واکنش تدافعی یا تهاجمی داشته باشد - چنین حرف‌ها و دلایلی را که مثال زدیم به زبان می‌آورد.


2
این حق هر کسی است که کارفرما، شغل و محل اشتغالش را انتخاب کند. هدف این نوشته تقبیح عمل ایشان نیست. تذکر این نکته است که برای انتخاب‌های کاملا شخصی نمی‌توان دلایل اجتماعی و عمومی مطرح کرد، یا با برابر قرار دادن اتفاق‌های به ظاهر شبیه در زمان‌های متفاوت بدون در نظر گرفتن شرایط اجتماعی، اقتصادی و... نتیجه‌ی دلخواه و دلیل موجه بودن انتخاب شخصی را به دست آورد. همچنین توجیه دم دستی اگر این کار را ما نکینم دیگران انجامش می‌دهند، یا غیره دلایل معتبری نیست. برای این‌که مخاطب می‌تواند گارد بگیرد که؛ نه، فلان شخص - در طول تاریخ یا تاریخ معاصر یا فردی هم‌عصر ما که به خاطر عدم چنبن انتخابی هزینه‌های گزاف پرداخته است - چنین کاری نکرد.


3
از مرده‌ شورها که در جمله‌هایی شبیه "روزنامه‌نگاری یا بازیگری و... شبیه مرده‌شوری است و فرقی ندارد آدم مرده‌ی چه کسی را بشوید" کاملا به آن‌ها، شخصیت اجتماعی و شغل‌شان توهین شده است و مورد تحقیر قرار گرفته‌اند، عذر می‌خواهم.

جمعه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۰

کاردستی

- - - - - - - - - - - - - - - - - - -)( - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
- - - - - - - × - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - × - - - - - - -
- - - - - - - - - - - - - - - - - - -)( - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

مانیتور خود را از محل نقطه‌چین بریده و از محل‌های مشخص‌شده تا بزنید تا کاردستی زیبای‌تان درست شود.

یکشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۹

شخم زدن تاریخ 89

روایتی از سال 1000 و 300 و 80 و 9 خورشیدی
 
اینکه در سال 1389 خورشیدی چه اتفاقاتی افتاد بر کسی پوشیده نیست و کاملا لخت و پتی است. اما ما همچون آن اکبرالمورخین، استادالتواریخ، تاریخ‌دان بسیط و حجیم و عریض و طویل، آن همه سندهای تاریخی‌اش منگوله‌ای، آن منگوله‌ی تاریخش جیرینگ جیرینگ کنان، آن سر و صدایش صدا و سیما را برداشته، آن صدا و سیمایش بر روان، آن روانش شاد، آن شاد بی‌دلیل، آن بی‌دلیل شاد؛ خسرو معتضد، با استفاده از فانتزی ذهنی و ادبیات علمی تخیلی، تصمیم گرفتیم یک شخمی به سال 89 بزنیم و اتفاقات آن را زیر و رو کنیم و ببینیم چطور شد که این طور شد.


بیل‌زنی  
حالا که قرار است ما سال گذشته را شخم بزنیم، ممکن است تنگ‌نظران بگویند، اگر شما بیل‌زنی اول باغچه‌ی پشتی خودت را بیل بزن.
در جواب ایشان باید بگوییم باغچه‌ی پشتی ما در طرح تعریض خیابان آزادی افتاده، و در ابتدا تخریب، سپس گودبرداری و هم‌اینک کارگران در آنجا مشغول کار هستند. برای همین شما به جای نگرانی باغچه‌ی پشتی بنده، به فکر خودتان باشید.


خبر بد  
چون ما معتقدیم خبر بد را باید اول داد، اول خبر بد می‌دهیم.
در سال گذشته هانیبال الخاص، طراح و نقاش، درگذشت. مرگ الخاص این امکان را ایجاد کرد که ما متوجه شویم چند هنرمند دیگر هم داریم. اصولا وقتی یک هنرمند طراز اول می‌میرد ما متوجه چند هنرمند طرازچندم می‌شویم. مثل وقتی که باران می‌زند و بعد از باران متوجه حلزون‌ها و کرم‌ها می‌شویم. دقیقا طبق همین فرمول بود که بعد از درگذشت هانیبال الخاص دوباره سر و کله‌ی یک سری خاطره‌نویس و یادبودنویس پیدا شد و چشم جهان را به خود روشن کردند.

 
پیشنهاد ادبی، کنه‌نویسی  
پیشنهاد می‌کنیم یک ژانر ادبی به عنوان کنه‌نویسی ثبت شود. کنه‌نویسان کسانی هستند که به دیگران می‌چسبند و از آنان می‌نویسند تا بگویند ما هم هستیم. منتها باید صبر کنند هنرمند و نویسنده و متفکر مورد نظرشان دار فانی را وداع بگوید تا بتوانند ماترک‌خور خاطرات وی شوند و آرام آرام شروع به رشد کنند یک چیزی شبیه Beetle Burial. یا سوسک مرده‌خوار.


خبر بد بعدی، خصوصی‌سازی نوری
با اینکه همه می‌دانستیم تنها صداست که می‌ماند، محمد نوری که صاحب صدایی خوش بود نماند و صدایش در آرشیو صدا و سیما و در ذهن مردم ایران ماند.
صدا و سیما خیلی سعی کرد، یعنی منتهای سعی‌اش را کرد، از این کانال به آن کانال هم زور زد، یک هفته‌ای بیشتر هم وقت گذاشت که صدای محمد نوری را جزو املاک و مستغلات سازمان صدا و سیما معرفی کند. ولی نشد. خب مردم گفتند بعضی چیزها مثل بیت المال است و به بخش خصوصی یا نیمه‌خصوصی هم نمی‌شود واگذارش کرد، صدا و سیما که جای خود دارد.


شجریان
نمی‌دانیم چطور شد که محمدرضا شجریان هم به صدا و سیما گفت اجازه ندارد آثار او را پخش کند. واقعا نمی‌دانیم‌ها. اگر شما می‌دانید لطفا ما را در جریان قرار دهید. ممنون.
خلاصه صدا و سیما گفت ما تو رو بزرگ کردیم.
شجریان گفت من قبل شما هم بزرگ بودم. اصلا از عکس‌هام معلومه.
صدا و سیما گفت نه ما بزرگت کردیم.
شجریان گفت کاش جای اینکه من رو بزرگ می‌کردید خودتون بزرگ می‌شدید.
صدا و سیما گفت نه ما بزرگت کردیم. ما بزرگ کردیم.
شجریان گفت گفتم که شما بزرگم نکردید. من بزرگ بودم. حالا بدو برو حیاط خودتون بازی کن. آفرین.
بعد صدا و سیما در بخش‌های مختلف خبری‌اش، زبانش را برای شجریان در آورد و گزارشگرها و کارشناس‌ها و مجری‌هاش به شجریان گفتند: ررررررر. یعنی زبان‌درازی کردند.
شجریان هم گفت اوهوکی.
صدا و سیما گفت زکی.
خلاصه ما نفهمیدیم چطور شد باید یهو برویم سراغ خبر بعدی.

 
راست پنجگاه  
در همین رابطه استادالاساتید آواز ایران، استاد افتخاری، گفت: «موضوع چی‌چی‌یس؟ اصن کی گفته‌س ممدرضا خواننده‌س؟ این ممدرضا چیزی از تو صداش درنیمیاد. صدا می‌خوای صدای من. همه چی از توش درمیاد. راستیاتش اینه‌س که من مردمی‌ترین خواننده‌ی جهانم. منتها مشکل اینجاس که همه مردم جهان نه فارسی بلدند نه لهجه اصفهانی سرشون می‌شه دادا.»


چهره‌ی افتخاری  
کمی بعد از این موضوع علیرضا افتخاری به عنوان چهره‌ی افتخاری معرفی شد.

پی‌نویس: 
با عرض پوزش از حضور شما سروران گرامی و جناب آقای علیرضا افتخاری، به اطلاع می‌رساند خبری که برای‌تان خواندم یک اشتباه لپی داشت که بدین وسیله اصلاح می‌شود:
"علیرضا افتخاری به عنوان چهره‌ی ماندگار معرفی شد."

که همان‌طور که دیدید اشتباه لپی پیش آمده وگرنه جناب آقای افتخاری افتخاری نیست و ماندگار است.


تبلیغات بین متنی
"لبنیات چهره" با ماندگاری زیاد. لطفا در یخچال یا سردخانه نگه دارید.


خبر بعدی، از گیشا تا صادقیه آل احمد، برادرش درگذشت. خود آل‌احمد هم که می‌دانید چیست؟ یک اتوبان در تهران است که وقتی به گیشا می‌رسد برجسته می‌شود. وقتی به اتوبان بعدی می‌رسد روگذر می‌شود. و در آخر وقتی به آریاشهر می‌رسد می‌گوید به صادقیه رسیدم.
این از جلال آل‌احمد. شمس، برادرش هم، شغلش این بود که برادر آل احمد بود که یک اتوبان در تهران است...


خبر بد، فوتبال ایرانی   
حالا که توی مرگ و میر هستیم، بد نیست درباره‌ی تیم ملی فوتبال هم حرف بزنیم. البته وضعیت تیم ملی ایران مثل بیماری است که توی کما رفته و آدم را دق می‌دهد تا جان بکند.
حذف تیم ملی ایران از جام ملت‌های آسیا این نوید را به ما داد که آدم باید بالاسر گوری گریه کند و فاتحه بخواند که مرده‌ای توش باشد.
البته در کل به نظر ما فوتبال ایران، مثل سفره‌ای است که پهن شده، تا هر چند وقت یک‌بار یکی بنشیند سرش و سیر بخورد و بیاشامد و اطرافیان را اطعام کند و انبان و انبار پر کند و بعد از مصاحبه‌ی مطبوعاتی یا بدون مصاحبه‌ی مطبوعاتی بزند به چاک.


سلحشور یا یوزارسیف؟ مساله این است 
 فرج‌آقای سلحشور سال عجیبی را داشت. بهترین سریال جهان را ساخت. بهترین و منحصربه‌فردترین داستان را روایت کرد. بعد هم آمد گفت وقتی ما فیلمبرداری می‌کردیم یک تکه ابر می‌آمد بالای سرمان. یا آشنایان شبش من را خواب می‌دیدند که در حالت خاص و قشنگی در یک باغ زیبا دارم فیلم می‌سازم. خلاصه احوالاتی رو تعریف کرد محیرالعقول و خارق‌العادت همگی... بگذریم. حالا جریان چه بود را ما نمی‌دانیم.
اما آنچه می‌دانیم این‌که؛ فرج‌آقا به عنوان متهم به سرقت ادبی فیلمنامه‌ی یوزارسیف به دادگاه احضار شد. بعد یک مبلغ‌هایی به عنوان حق‌التالیف فیلمنامه گفته شد که اگر کل حق‌التالیف نویسندگان مستقل را می‌گذاشتی روی هم، یک پنجم آن هم نمی‌شد؛ یک میلیارد و دویست میلیون تومان! البته سه سال حبس هم قرار بود فرج‌آقا بکشد. اما...
اما دست تقدیر چنان رقم زد که طفلک فرج‌آقای سلحشور در نهایت از جریمه‌ی یک میلیارد و دویست میلیون تومانی و سه سال حبس به جزای سنگین پرداخت 4000 تومان (چهار هزار تومان! درست خواندید.) وجه نقد محکوم شد.
در پی این حکم جامعه هنری اعلام کرد کاش مسوولان کاری می‌کردند که این 4000 تومان قسطی شود و فرج‌آقا چهار تا پونصد تومن می‌داد یا اگه راه داشت ماهی دویست و پنجاه تومن پرداخت می‌کرد که اذیت نشود.


پرویزیاداموس  
هم نوستراداموس هم محسن پرویز در زمان خود ارج و قرب چندانی نداشتند و کسی ارزش پیشگویی‌های آنان را نمی‌دانست. از نوستراداموس اجنبی که بگذریم باید درباره‌ی تنها و مهم‌ترین پیش‌بینی محسن پرویز، معاون سابق کتاب وزارت ارشاد، داد سخن سر دهیم که در یک غروب دل‌انگیز گفته بود اجنبی‌ها به ماریووارگاس یوسا نوبل خواهند داد چون در رمانش از آمریکایی‌ها تعریف کرده است. البته او سال 87 پیش‌بینی کرد و آکادمی نوبل برای این که ضایع نشود مجبور شد یوسا رو دوسال بعدش برنده نوبل اعلام کند.
پرویز معتقد بود باید کتاب‌های بد و ناجور جمع‌آوری شود و انصافی در این راه تلاشش را کرد. حتا گفته می‌شود او با این که دیگر سمتی در ارشاد ندارد، هنوز هم پا می‌شود می‌رود کتابفروشی‌ها و کتاب‌هایی را که به نظرش ناجور می‌آید با پول تو جیبش می‌خرد و در یک پیت روغن نباتی می‌سوزاندشان.


نوبل چینی
پیش از آن‌که چین به فکر ساخت نوبل چینی و ارزان‌قیمت بیفتد، آکادمی نوبل تصمیم گرفت جایزه صلح نوبل را به لیو شیانگ، فعال حقوق بشر چینی که هم‌اینک در زندان است بدهد، تا شاید مصونیت پیدا کند و نوبل چینی وارد بازار نشود.


بسته‌بندی مطبوعات  
در راستای خودکفایی در صنعت بسته‌بندی مطبوعات چند روزنامه و مجله‌ی دیگر نیز در سال 89 بسته‌بندی شد. شنیده شده به زودی صنعت بسته‌بندی مطبوعات (به همراه کارشناس‌های آن) به کشورهای دیگر نیز صادر خواهد شد. به امید آن روز.


آمریکا آرنولد نیست مک‌دونالد است
شهرام امیری که گفته شده بود توسط آمریکا و خیلی عجیب و غریب و مرموز ربوده شده است در یک صبح دل‌انگیز و کاملا طبیعی و توسط هواپیما به ایران بازگشت.
وی از خاطرات و خطرات سفرش کلی تعریف کرد. خلاصه‌ی سفرنامه‌ی او یک همچین چیزی بود که آمریکا آرنولد نیست که آدم از پسش برنیاید و مثل مک‌دونالد می‌شود یک لقمه‌ی چپش کرد. امیری اذعان کرد: من خودم به تنهایی دوتا مک‌دونالد را یک لقمه‌ی چپ کردم.


آرامگاه کوروش زیر آب، منشور کوروش در ویترین
الان آغاز دهه نود است و در آغاز دهه هشتاد بود که به خاطر آبگیری سد سیوند آب آرامگاه کوروش را گرفت، بعد به دیوارهاش نفوذ کرد، بعد دانشمندان از ملات سیمان برای بازسازی این بنا استفاده کردند... خلاصه اصلا وضعی شده بود و هست وضعیت آرامگاه کوروش. در همین راستا بود که سال گذشته منشور کوروش (خودش بود یا چینی‌اش؟ ما نمی‌دانیم.) به صورت عاریتی به کشور بازگردانده شد. یکی از کارشناس‌ها درباره‌ی دلیل اصلی به عاریت گرفتن منشور کوروش چنین گفت: «ما منشور کوروش را لازم داریم تا بگذاریم جلوی سوراخ سد سیوند که دیگر آب به آرامگاه کوروش نفوذ نکند.»
از جمله حاضران در این مراسم می‌توان به یک سرباز هخامنشی، کاوه آهنگر و استاد رحیم مشایی اشاره کرد.


استاد رحیم مشایی
حالا که پای استاد الاساتید رحیم مشایی به این تاریخ‌نگاری باز شد باید پاراگراف خاصی را تقدیم او نماییم. استاد این پاراگراف تقدیم تو؛

یکی از تفاوت‌های اصلی رحیم مشایی با دیگران این است که اگر دیگران بخواهند صدای حبیب را بشنوند باید بروند دوبی کنسرت. اما اگر استاد رحیم مشایی بخواهد حبیب می‌آید تهران پاستور.
از دیگر تفاوت‌های استاد رحیم مشایی با ملت این است که ملت می‌روند از سوپراستارها امضا می‌گیرند و می‌زنند به دیوار، اما سوپراستارها می‌روند دنبال امضای استاد رحیم مشایی تا عکس‌ها و نقاشی‌هاشان را بزنند به دیوار یا فیلم‌شان را ببرند روی پرده.


ورامین
اگر از دزفول راه بیفتید و بیایید سمت تهران می‌رسید به ورامین. بعد از ورامین می‌شوید رامین، وقتی شدید رامین یهو می‌شوید معاون مطبوعاتی ارشاد و قرار می‌شود برای ارشاد و مطبوعات بشوید امین. اما الف قامت دوست در لوگو ترویج بی‌ادبی می‌کند و فکر آدم را منحرف می‌کند و باید حذف بشود. برای همین می‌ماند مین. که پای مطبوعاتی‌ها برود روش، یا منفجر می‌شوند، یا لغو مجوز، یا اخطار می‌گیرند. بعد از مین، ین می‌ماند که واحد پول ژاپن است. اما واحد پول آلمان مارک بوده و الان هم که یورو است که در واردات و صادرات از آلمان نقش مهمی دارد. خلاصه از آن ورامین که اول گفتیم آخرش یک نون می‌ماند برای آدم و دغدغه‌اش.


پدر اروپا در آمد
خبر آتش‌سوزی در جنگل‌های شمال و از بین رفتن بخش وسیعی از آن، مدت‌ها در صدر خبرها بود. یکی از آگاهان گفت: «این آتش‌سوزی‌ها عمدی بوده.»
ما پرسیدیم: «آخه چرا؟»
وی گفت: «به نظر شما این آتش‌سوزی‌ها به صورت قضاقورتکی سر راه مسیر کشیدن اتوبان بوده؟»
ما گفتیم: «ما نمی‌دانیم.»
در همین لحظه بود که یکی دیگر از آگاهان پرید وسط حرف آگاه اول و گفت: «به نظر ما دلیل این آتش‌سوزی این بوده که ما به اروپا ضربه‌ی جدی وارد کنیم.»
ما پرسیدیم: «آخه چطوری؟»
آگاه دوم گفت: «چون طبق نظریات علمی، پدر جنگل‌های اروپا همین فلات خودمان و ایران بوده است. برای همین اگر جنگل‌های شمال ایران از بین برود، در واقع پدر اکوسیستم اروپا در می‌آید! و اتحادیه‌ی اروپا هم ضربه‌ی سختی می‌خورد.»


یارانه‌ها هدفمند و بنزین خودکفایی شد
طبق خبری که همین الان به دست‌مان رسید در سال 89 یارانه‌ها هدفمند و بنزین خودکفایی شد. در راستای همین خبر برویم سراغ خبر بعدی.

 
هفت منفی هجده  
تمام آن جوک‌هایی را که نباید در دوران کودکی و جوانی‌تان تعریف کنید، می‌توانید در فیلم‌های مفهومی اخراجی‌های آقا دهنمکی ببینید و تمام آن حرف‌هایی را که وقتی هم بزرگ شدید نباید میان جمع بزنید، می‌توانید در برنامه‌ی هفت آقا جیرانی و از زبان آقا فراستی بشنوید.
به خاطر محتوای منفی هجده برنامه هفت، این برنامه به پرمخاطب‌ترین برنامه‌ی آخرشبی صدا و سیما در طول این سال‌ها تبدیل شده، که به نظر کارشناسان بهتر است فقط شب‌های جمعه پخش شود.


بادبان فردوسی  
آقا عادل فردوسی‌پور هر دو هفته یک‌بار باید برود لباس‌فروشی و تنبان نو بخرد، چون دقیقا هر دو هفته یک‌بار دوشنبه‌ها، تنبان این طفلک تبدیل به بادبان می‌شود. چرا؟ چون درباره‌ی فوتبال حرف می‌زند و طوری هم حرف می‌زند که توپ را در زمین همه می‌اندازد، برای همین همه ازش شاکی هستند.
طبق شنیده‌های ما آخرین بار رییس شبکه سه گفته: «عادل توپ رو زمین هر کی می‌ندازی بنداز، فقط سر ظهری ننداز حیاط این ...‌اینا. (متاسفانه به خاطر شنیدن صدای بوق شیپورچی‌های ورزشگاه نام صاحب این حیاط شنیده نمی‌شود) آره عادل جان! ...اینا (ببخشید! دوباره شیپور زدند!) شوخی‌ندارندها. می‌زنند توپت رو .... (صدای مجدد شیپور!) پاره می‌کنند.»


وزیر راه راه نمی‌آید  
سال 89 سال عجیبی بود. مجلس بعد از مدت‌ها خواست یک حرکت نمادین بزند و یک وزیر را استیضاح کند. برای همین وزیر راه را به مجلس دعوت کرد. وزیر راه نیامد و رای اعتمادش را از دست داد. اما، وزیر راه درباره‌ی علت نیامدن خود به جلسه‌ی استیضاحش گفت: «راه‌ش دور بود.»


موج‌سواری  
یک محمد حسینی بود توی صدا و سیما یادتان هست؟ که مهم‌ترین افتخارش این است که اولین (و آخرین؟) کسی است که در تلویزیون ادای هندی‌ها را در آورده و دور درخت چرخیده است! (حالا چطوری به همچین چیزی افتخار می‌کند ما نمی‌دانیم!) یادتان هست که رفت آن ور آب و بندری رقصید؟ بعد زد تو کار اقتصادی و کارش نگرفت؟ بعد خبری ازش نبود؟ بعد دلش خواست برگردد اما این‌قدر خوش‌رقصی کرده بود که... خلاصه. این ممد حسینی جدیدا سوار موج شده و حس وطن‌دوستی‌اش گل کرده و ادا و اطوارهای عجیبی می‌آید که ذات کارها و حرف‌هاش با مجری‌گری‌اش هیچ فرقی ندارد. یعنی دارد یک چیز دیگر را اجرا می‌کند که ربطی به خودش ندارد و ادا و اطوار است. وقتی برنامه‌ی ممد حسینی را دیدم یاد آن جمله‌ی معروف افتادم که یادم نیست الان.

 
[…] ممنوع  
چون آوردن نام […] و […] و […] در مطبوعات ممنوع است ما نمی‌توانیم اسمی از […] و […] و […] ببریم. چی؟ عکس […] و […] و […] را منتشر کنیم؟ نه به جان شما. انتشار عکس […] و […] و […] هم ممنوع است! حتا ممکن است همین […] و […] و […] هم ممنوع باشد. آیا ممنوع است؟ آیا ممنوع نیست. آیا […] ؟ ما نمی‌دانیم.


هوا پس است  
مناطق شمال غربی، جنوب غربی و غربی کشور مثل چندسال گذشته با مشکل گرد و غباری که از عراق به ایران وارد می‌شود مواجه بودند. این آلودگی به مناطق مرکزی کشور و پایتخت هم رسید. در همین رابطه یکی از آگاهان در پاسخ به این سوال که «گرد و غبار و آلودگی هوا داره پدر مردم رو درمیاره. چی کار می‌شه کرد؟» گفت: «توی فرانسه، بیکاری و توی انگلیس ناامنی اجتماعی داره بیداد می‌کنه. توی آمریکا هم به خاطر بحران مالی، همه بدبخت شدند دارند از گشنگی و بی‌کفایتی مسوولان‌شون، گوشت خر می‌خورند. آهان! اگه راست می‌گید پس اون چی؟»
ما: «پس اون هیچی. دست شما درد نکنه.»


توپولوف موپولوف  
یکی از عادات حسنه ایرانیان، علاوه بر مهمان‌نوازی سقوط با هواپیماست که هرساله با سفرهای هوایی داخل کشور، ایرانیان بی‌شماری با سقوط و مرگ خود، این سنت را زنده نگه می‌دارند.
یکی از مسوولان در واکنش به آخرین سقوط هواپیما در کشور گفته بود: «آئوووو... حالا گنده‌ش می‌کنید شما... شصت هفتاد نفر کشته که چیزی نیست. من خودم ماکسیما دیدم دویست و شصت تا پر کرده.»


تونس و مصر و اینا  
مردم بعضی از کشورهای خاورمیانه در اعتراض به گشاد شدن سوراخ لایه‌ی اوزون، تجمعات پراکنده‌ای انجام دادند.
بر پایه‌ی همین گزارش یک خبر دیگر هم گذاشته‌اند که برای‌تان می‌خوانم: «دکی مکی، شهروند مصری، به خبرنگار ما گفت: «خیلی از مردم مصر با سوراخ لایه‌ی اوزون مشکل دارند و پذیرفتن این نکته که سوراخ لایه‌ی اوزون دارد گشاد می‌شود برای مردم آسان نیست.»


انتهای 89  
در سال گذشته خیلی اتفاق‌ها افتاد که من دیگر حوصله‌اش را ندارم تاریخش را بیانگارم.


ابتدای 90  
ما پیش‌بینی می‌کنیم در سال جدید اتفاقات زیادی بیفتد. اگر اتفاقات زیادی نیفتاد خودتان دست به کار شوید و اتفاقات را بیندازید.



منتشرشده در ویژه‌نامه‌ی نوروز 1390 مجله‌ی رودکی

نوستالژی


 
من هم می‌شوم یکی از نوستالژی‌بازهای حرفه‌ای. اما فعلا، تا آن موقع به طراحی امروز و نقاشی فردا فکر می‌کنم، نه گردگیری دیروز.

مدخلی بر پرونده‌ی نوستالژی مجله‌ی تاک ویژه‌ی نوروز.




این ویژه‌نامه علاوه بر نوستالژی، پرونده‌ای درباره‌ی دیوانگی با مدخلی به قلم عباس صفاری - شاعر نازنین - و پرونده‌ای درباره‌ی خانه با یادداشتی از آیدا احدیانی دارد.

(برای دانلود تاک نشانگر موس‌تان را بمالید اینجا)

جمعه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۹

شب عیدی

صدای همسایه می‌آید. هوا گرم شده و پنجره‌ها باز هستند. شب عید است. زن دارد جیغ می‌زند. اولش از نداشتن خرجی و خالی بودن یخچال غر می‌زد، بلند بلند هم غر می‌زد. بعد به اخلاق بد و بی‌پولی و نامهربانی مرد گیر داد. بعد صدای مرد آمد. صداهاشان جوان است. شاید سه چهارسالی باشد که ازدواج کرده‌اند. مرد حتما برای جایی کار می‌کند، که وقتی زن می‌گوید عرضه نداری حقوقت را بگیری، نمی‌تواند همه‌ی مشکلات صنفی و بیکاری و قراردادهای یک ماهه و سه ماه و نیمه‌تعطیلی کارخانه‌ها و چه و چه را برای زن توضیح دهد. حتما با خودش فکر می‌کند فایده‌ش چی‌یه؟ من نشسته‌ام نزدیک پنجره. هم از تماشای آسمان لذت می‌برم، هم صدای پرنده‌ها حس و حال بهار را برایم زنده می‌کند. دارم روی یک متن بلندبالا کار می‌کنم. طنز است. ده دوازده ساعت بیشتر وقت ندارم که کار را تمام کنم. غرهای زن همسایه تبدیل به فریاد می‌شود. سرکوفت می‌زند. می‌گوید که خسته شده از بس صورت‌شان را با سیلی سرخ نگه داشته‌اند. صدای مرد می‌آید، اما معلوم نیست چه می‌گوید. شاید خواسته توضیح بدهد مشکلات صنفی‌اش را. که چطور شب عیدی شرمنده‌ی زنش شده. بعد صدای ریز زن می‌آید. صدای گریه‌ی یک بچه هم بلند می‌شود. معلوم است که ترسیده. بعد چیزی شبیه جیغ. بعد زن می‌گوید ولم کن. ولم کن. ولم کن. وقتی می‌گوید ولم کن، ولم کن، ولم کن، من دیگر اشکم سرازیر شده. من آدم احساساتی‌ای هستم. شب عید فکر می‌کنم مثل سرود کریسمس چارلز دیکنز باید همه چیز با خیر و خوشی اتفاق بیفتد و تمام شود و یک هپی اند تمام و کمال وجود داشته باشد. از بچگی همین فکر را می‌کردم، و هر سال که از راه رسید دیدم هیچ کسی انگار داستان‌های دیکنز را نخوانده، هیچ چیز شب عیدی، هیچ وقت هپی اند نشد. یا مادربزرگم مرد، یا زن "ع" که عاشق و معشوقی افسانه‌ای بودند گذاشت و رفت، یا فهمیدیم "م" سر برادرش کلاه میلیونی گذاشته است و خانه‌خرابش کرده، یا... حالا هم شب عید است، حالا هم زن دارد کتک می‌خورد. فحش‌های زن و فحش‌های مرد را می‌شنوم. فقر چیز بدی است. مخصوصا اگر شب عید باشد. غم چیز بدی است. مخصوصا اگر شب عید باشد. اگر اسکروچی باشد که تا آخر قصه، تا آخر دنیا اسکروچ بماند. اسکروچی که...
این‌ها را نوشتم که ذهنم خلاص شود. شب عید است، غم و فقر پشت در است، غم و فقر روی طاقچه است. داخل حساب بانکی است. پشت ویترین رنگارنگ مغازه‌هاست. توی مشت پدری است که دست کودکانش را با عجله می‌کشد تا از جلوی پیتزا دانه‌ای هفت هزار تومان به سرعت ردشان کند تا آن‌ها بوی ادویه‌ی بی‌انصاف پیتزا را در هوا نشوند. غم و فقر به اندازه به همه رسیده، توی لحن آدم‌ها، توی لحن آقای راننده، توی لحن عیدت مبارک‌گفتن‌ها، همه جا پیداست.
زنگ اساماس موبایلم می‌آید. نوشته: طنزت را زودتر برسان. باید این صفحه را ببندم، صفحه‌ی وردِ نیمه‌کاره را باز کنم و دق و دلی‌ام را سر اسکروچ‌های روزگار خالی کنم. من داستان‌های هپی اند را دوست دارم؛ حتا اگر دیگر گذشته باشد دوره‌ی داستان‌های هپی اند...



هپی اند - 1
یکی دو ساعت پیش، ویرایش اول کارم که تمام شد، پا شدم رفتم پای پنجره. سکوت. سکوت. سکوت. شاید پا شده‌اند رفته‌اند بیرون، خرید شب عیدی.



هپی اند - 2
حالا دارم نسخه‌ی نهایی کارم را آماده می‌کنم. دو و نیم شب است. هوا گرمتر شده. هنوز برای کولر هم زود است. پنجره‌ها باز است. پنجره‌های همسایه‌ها هم لابد. لابد رفته‌اند خرید شب عیدی، خوش و خرم، شام را با خنده و شادی رفته‌اند رستوران یا یک ساندویچی ارزان - چه فرقی می‌کند؟ - بعد مرد دست بچه‌اش یا بچه‌هاش را گرفته، زن هم دست مردش را سفت چسبیده. راه افتاده‌اند سمت خانه. ما نمی‌دانیم مرد از کسی پول قرض کرده یا طلای زن فروخته شده، اما می‌دانیم که دیروقت آمده‌اند خانه. بچه یا بچه‌ها خسته بوده‌اند و زود خوابیده‌اند. آن‌ها آمده‌اند در همان اتاقی که دعواشان شده بود - شاید خیال می‌کنند اتاق عایق صدا است و صدای داد و هوارشان را بچه یا بچه‌هاشان و شاید هم همسایه‌ها نمی‌شنوند.
آن‌ها فکر می‌کنند اتاق‌شان عایق صداست، حالا دیگر مطمئنم! پنجره‌شان به خاطر گرمای شب عیدی باز است... صدای یکنواخت و آرام‌شان حیاط پشتی را پر کرده... پنجره را می‌بندم و می‌آیم تا اینجا بدون هیچ عذاب وجدانی بنویسم؛ هپی اند.

پنجشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۹

گاوشناسی

1
یک گاو خیلی که پیشرفت کند می‌شود سوسیس.


2
از لحظه‌ی ورود آهن به تاریخ تمدن، آدم تبدیل به آدم‌آهنی شد و گاو به گاوآهن. شاید فکر کنید آدم تکامل یافت و آدم‌آهنی در هر صورت از گاوآهن بهتر است، اما باید یادآور شویم گاو موجودیت خودش را حفظ کرد و گاوآهن یک چیزی غیر از گاو است، در حالی‌که گاو هنوز گاو است، بر خلاف آدم که وقتی آدم‌آهنی شد نه آدم ماند نه آهن؛ یعنی قدر گاو هم نمی‌فهمد و تا این‌اندازه خوش‌باور است گوساله.

شنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۹

شعری برای چیزها

منتشرشده در ستون طنز هفتگی هزار کتاب

عیدمبارکی
سال نود است و به نظرم بعد از این همه زمستان و سردی، بعد از این همه پاییز و زردی، بعد از این همه سختی، باید گل طلایی را بزنیم و بهار و سبزی را به شهر بیاوریم... این بهار در دقیقه‌ی نود است. باید گل دقیقه‌ی نود را بزنیم.
سال نو و نود مبارک.

شعری برای محمود دولت‌آبادی
در این زمستان سخت
برای این‌که بهمن بزرگ با خود نبردش
بهمن کوچک
دود می‌کرد


شعری برای عباس کیارستمی
عب
باس
س
کی
یا
رس
تم
می



شعری برای نیازمندی‌ها
برای فصل بارندگی
به معشوقه‌ای با چتر ِ دو نفره نیاز دارم
برای فصل زمستان
به معشوقه‌ای
با کلبه‌ای گرم
و توانایی پختن یک کاسه سوپ ِ خوب

برای فصل بهار و تابستان
خودم از پس کارهایم برمی‌آیم
دیگر به شما زحمت نمی‌دهم


شعری برای رخت‌چرک‌ها
اثر عشق تو
مثل قرمزیِ لباسی که رنگ می‌دهد
روی تمام لباس‌هایم پیداست
و بی‌پدر با هیچ وایتکسی هم نمی‌‎رود



ابله و مادام بوواری پای دیگ نذری
توی کاسه‌ی خالی شله‌زرد نذری‌اش
کتابی را به امانت می‌گذارم
کتابخانه‌ی من بوی دارچین می‌دهد 


شعری برای غم
غم چیز خوبی است
غم چیز خوبی است
غم چیز خوبی است
غم چیز خوبی است
غم چیز خوبی است
غم چیز خوبی است
غم چیز خوبی است
از قدیم هم گفته‌اند
غم چیز خوبی است
غم چیز خوبی است
غم چیز خوبی است
از قدیم هم گفتم که گفته‌اند
قمارباز وقتی که می‌بازد
اگر نگوید «به فلان‌جایم» می‌میرد
پاش رو انداخته بود رو پاش و این‌طوری می‌خووند
مرد غمگینی که لبخند می‌زد و
می‌گفت غم چیز خوبی‌یه



شعری برای سوانح طبیعی
صاعقه است نگاه تو
سیل است اشک تو
آتشفشان است قهر تو
زلزله است دعوای تو

ای بر پدر تو
چقدر خرابی به بار آورده‌ای



جمعه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۹

کتاب منتخب سال 88

  • دروغ چرا؟ بنده همه‌ی کتاب‌ها را نخوانده‌ام خب. نه پولش (و وقتش) را داشتم که بخرم و بخوانم، نه کسی پولی داد که آن همه کتاب را بخوانم (و در کسوت داوری نظرم را اعلام کنم.). و اگر کسی این پول را داده بود، الان من نشسته بودم آن‌ورتر و داشتم پولم را می‌شمردم و فحشم را می‌خوردم (چون پولش را گرفته بودم عیبی نداشت! حتا "آینه" هم نمی‌گفتم!) و کاری به این نظرسنجی‌ها نداشتم.
    دروغ چرا؟ نه من، که هیچ‌کدام از داورها هم همه‌ی این کتاب‌ها را نخوانده‌اند. به اطلاع عموم می‌رساند داوری‌ها در دومرحله انجام می‌شود؛ مرحله‌ی اول و مرحله‌ی دوم. (که به بحث ما ربطی ندارد.)
.
این بند به نقل از توضیحاتم برای انتخاب کتاب محبوب سال 87 است. برای انتخاب کتاب محبوب سال 88 هم همین توضیحات را باید دوباره می‌دادم.

حالا با این اوصاف کتاب محبوبم در سال 88- تاکید می‌کنم که این داوری نیست و صرفا یک انتخاب شخصی با معیارهای شخصی است - رمان شب ممکن محمدحسن شهسواری است. دلایل این انتخابم را قبلا در سایت هزار کتاب نوشته بودم که اینجا دوباره می‌آورم؛

شب آبستن

1- یک نظر بدوی در ذهن من سال‌هاست که جا خوش کرده و آن این‌که یک منتقد بهتر است خط‌کش نقد خود را سفت بچسبد و وارد تولید اثر هنری نشود تا مبادا خودش در کوزه‌ی خودش بیفتد و چوب‌خط اعتبارش با علامت‌های بی‌شمار سوال درباره‌ی آن‌چه گفته و آن‌چه خلق کرده، پر شود. اتفاقی که به‌راحتی هیبت یک منتقد طراز اول را به یک هنرمند دم‌دستی تبدیل می‌کند.
یک منتقد ادبی (و هنرهای تجسمی) ممکن است به علوم زیادی درباره‌ی گونه‌ی ادبی (و هنری) مورد بحث خود آگاه باشد ولی عالم بودن به یک هنر، مثل داشتن نقشه‌ی گنجی اساطیری، به تنهایی برای کشف دست‌‌نیافتنی‌های هنر و فرهنگ کافی نیست. و هم‌چنین یک منتقد ادبی (و هنری) ممکن است از فنون بسیاری در زمینه‌ی گونه‌ی مورد نظر خود اطلاع داشته باشد، اما دانستن و محیط بودن به شیوه‌ها و فن‌های شطرنج و کونگ‌فو، هیچ فردی را قهرمان جهانی (و حتا استانی) این دو هنر- ورزش نمی‌کند.
در این‌باره بیش‌تر می‌توان نوشت، اما هدف از آوردن چنین مقدمه و توضیحی، رسیدن به این نکته است که گاهی، می‌توان منتقدی را یافت که می‌تواند با حفظ جایگاه نقد و داوری آثار ادبی، یک اثر ادبی خوب خلق کند. کتاب شب ممکن محمدحسن شهسواری که در روزهای پایانی سال 1388 در نشر چشمه منتشر شده است، نمونه‌ای بر این مدعا است. چرا که نویسنده، علاوه بر نقد و داوری جایزه‌های ادبی، کارگاه‌های نویسندگی نیز برگزار می‌کند. برای چنین شخصی، که خواسته ناخواسته طرفداران پر‌و‌پا قرص و دشمنان قسم‌خورده خواهد داشت، چاپ اثر مثل دوئل روسی است. یعنی با انتشار هر اثر، خود را در برابر نقدی بی‌رحمانه‌تر – از طرف موافقان و مخالفان خویش - قرار خواهد داد؛ موافقان از این‌رو که ‌استاد معلم‌، خود تا به کجا بر همان مسیر که درس درست و نادرست می‌دهد قدم برمی‌دارد و نکند عالم بی‌عمل و زنبور بی‌عسل باشد. و مخالفان از این‌رو که مترصد و در کمین هستند تا ‌استاد منتقد‌ را در دام نقد خودش بیندازند و بگویند او گفته و کرده‌اش یکی نیست و طبل خالی را ماند که صدای بلندش گوش فلک را کر می‌کند.

2- کتاب شب ممکن که به این دلایل، از نظر من، کتاب مهمی است؛
  • نگاه طنزآمیز راوی به فضای ادبی و نقد ادبی، حاشیه‌های فرهنگی، و دست‌مایه قرار دادن مناسبت‌های شخصی و عمومی بین مثلث هنرمندان – منتقدان – مخاطبان، که نمونه‌های شیرین و موفقی از این نگاه طنزآمیز در کل اثر وجود دارد.
  • انتخاب موضوعی مانند پشت پرده‌ی فرهنگی و زندگی فرهنگیان – هنرمندان که همان‌اندازه که برای عامه‌ی مخاطبان جذاب است می‌تواند اثری دم‌دستی و بفروش و بازاری از آب درآید. اما نویسنده با مدیریت و تسلط به قصه و فنون ادبی، به بسط و پرورش داستان پرداخته تا اثری که به‌راحتی توانایی عامه‌پسند شدن و پاورقی شدن را دارد یک اثر ادبی باهویت و مستقل بماند.
  • کتاب در واقع اثری با مولفه‌ها و مشخصه‌های عمومی داستان و رمان همه‌خوان و متداول (یعنی شیوه‌هایی که امتحانش را پس داده!) نیست و از شیوه‌های گوناگون فن داستان‌نویسی بهره برده است. یکی از دلایل موفقیت این کتاب همین نکته است که با آن‌که تفاوت‌های روایی بسیار، مواجهه با یک موضوع از چنیدن منظر، چند راوی و بازی‌های زمانی هم‌پوشان دارد، (یعنی همه‌ی آن‌چه که در اجرای بد، می‌تواند مخاطب را پس بزند)، اما شب ممکن، رمانی صرفا فنی محسوب نمی‌شود. بلکه نویسنده توانسته با زیرکی و به پشت‌گرمی دانسته‌ها و تجربه‌های ادبی خویش، داستانی خوش‌خوان و روان بنویسد که تنها ‌مخاطب خاص‌ و ‌خیلی خاص!‌ –‌یعنی همان مخاطبی که توجیه ادبی این سال‌ها برای خوانده نشدن بسیاری از آثار خوب اما صرفا فنی داستانی است- نداشته باشد و بتواند بین مخاطب خاص، اثر داستانی صرفا فنی، مخاطب کلی ادبیات جدی و یک اثر داستانی موجه و باهویت، پل بزند.
3- پرداختن بیشتر به قوت‌ها و کاستی‌های این اثر، به حتم باید توسط منتقدان ادبیات انجام شود. (چه من در این یادداشت هرگز به فضای نقد وارد نشدم و هرگز دربارهی نکته‌هایی درباره‌ی این کتاب که موافقشان نبودم و دوست نداشتم، صحبتی به میان نیاوردم، که هر‌کس را برای کاری ساختند.) این یادداشت تنها در معرفی اثری نوشته شد که به نظر من یکی از کتاب‌های موفق و مهم ادبیات این سال‌ها بوده است، از نویسندهای که آخرین اثرش، یعنی کتاب شب ممکن تا حدودی نقض آن نظر بدوی من است که آثار منتقدها، کم‌تر خواندنی هستند و بیشتر به درد بحث‌های نظری می‌خورند تا به درد لذت بردن از خواندن یک داستان.

پنجشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۹

من و اسلاوی ژیژک در کتابفروشی چشمه!



برنامه‌ی اولِ "پیشخوان کتاب"
کاری از سایت پندار و نشر چشمه، برای گسترش فرهنگ کتابخوانی
+ شعرخوانی و معرفی کتاب سجاد گودرزی در همین برنامه

شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۹

تقدیم به چند اصطلاح عامیانه - 5

دیوار به دیوار نمی‌رسد
آدم به آدم می‌رسد
ما به هم رسیدیم
دو دیوار به هم رسیده بودند
و در جرز ما
چند اصطلاح عامیانه
چند ترانه‌ی عاشقانه جان داده بود



پنجشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۹

بیست و نه سالگی

می‌ترسم. از امروز هر یک روز که بگذرد، به سی‌سالگی نزدیک‌تر می‌شوم. یعنی از کودکی‌ام بیست و نه سال و یک روز دو روز سه روز، بیست و نه سال و یک هفته دو هفته سه هفته، بیست و نه سال و یک ماه دو ماه سه ماه، دور و دورتر می‌شوم و این من را می‌ترساند. می‌ترسم مردی شوم - جا افتاده - که از کودکی‌اش، شیطنتش، نگاه بی‌حب و بغضش جا افتاده و یک‌دفعه به خودش بیاید و ببیند وسط راهی جامانده که قبلا "کودکی" نام داشته و حالا آن راه‌باریکه را خراب کرده‌اند و به جایش بزرگراه مزخرفی کشیده‌اند که توش آدم‌بزرگ‌ها، مردها و زن‌های جاافتاده، گازش را گرفته‌اند و به سمت ناکجاآباد می‌تازند و در اینجا و آنجای این بزرگراه مزخرف بزرگسالی، مثل لاشه‌ی سگ و آهو و گوساله که در جاده‌ی شمال می‌بینی، لاشه‌هایی را می‌بینی که مربوط به کودکی‌مان بوده است، کودکی‌هایی که آدم‌بزرگ‌های جاافتاده زیرشان گرفته‌اند.
از امروز هر یک روز که بگذرد... نه. دوست ندارم بگذرد. دوست دارم اگر قرار است آدم مزخرفی شوم؛ آدم بزرگ جاافتاده‌ای شوم، آدم درست و حسابی که عقل معاش دارد، که حساب و کتاب می‌کند، که عاقله‌مردی شوم که زبانزد این و آن شوم، زمان را نگه دارم. زمان را نگه دارم. زمان را نگه دارم. استپ. دکمه مربع استپ را فشار دهم تا زمان بایستد. بعد صدا قطع شود. حرکت قطع شود. بزرگراه مزخرف بزرگسالی از کادر خارج شود. و من بتوانم کمی فیلم را بزنم عقب، به اول اول فیلم، به شیطنت، به سادگی، به آب‌بازی لنگ ظهر، به بادبادک، به تیله‌بازی، به توت دزدیدن از باغ، به کودکی، به بیست و نه سال و یک ماه دو ماه سه ماه قبل، به بیست و نه سال و یک هفته دو هفته سه هفته قبل، به بیست و نه سال و یک روز دو روز سه روز قبل... به روزهایی که نمی‌ترسیدم...
 
 

سه‌شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۹

شبانه بی شاملو - 5

چای ریختن شبانه
وقتی تو نیستی
فرسایشی‌ترین کار جهان است
مثل این‌که پای پی این ساختمان مستاصل
آهسته آهسته استکان استکان آب بریزم تا سست شود
یا پای این چنار متروکه
آهسته آهسته استکان استکان سم بریزم تا خشک شود

چای ریختن شبانه
آزمون تلخ زنده به گوری
آی عشق، آی عشق
دقیقا مرا تو بی‌سببی هستی

یکشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۹

آموزش سلبریتی ادبی شدن (مرحله‌‌ی اول)

خیلی‌ها از ما خواسته بودند رمز و راز سلبریتی ادبی شدن را آموزش بدهیم. خب، اگر ما این رموز و اسرار را بر ملا کنیم، ممکن است خیلی از سلبریتی‌های ادبی‌مان با ما دشمن شوند، چون به هر حال دست زیاد می‌شود و این بندگان خدا کارشان کساد می‌شود. اما چون ما معتقدیم باید به سمتی برویم که همه در ادبیات سلبریتی شوند، این افشاگری را انجام می‌دهیم و هر چه برای سلبریتی شدن ادبی لازم است رو می‌کنیم، اما مرحله به مرحله؛

برای خواندن این مراحل نشانگر موس‌تان را با حوصله بمالید روی آموزش سلبریتی ادبی شدن (مرحله‌‌ی اول).
 
 

شنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۹

Top جیر!


ویژه‌ی برنامه‌ی هفت و حاشیه‌هایش


منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، شماره‌ی 418
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

پنجشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۹

تنهایی چیست؟

آسیب‌شناسی چند ترانه درباره‌ی تنهایی 

  • وقتی شاعر سرود: "من مرد تنهای شبم..." یعنی صبح‌ها سرش شلوغ بوده اما شب‌ها و آخر شب‌ها تنها می‌مانده. و این خوب نیست. برای این‌که آدم باید شب سرش را بگذارد روی بالشت و بخوابد و به کارهای فردا صبحش فکر کند. [...] چه دلیلی دارد که از تنهایی‌اش ناراضی باشد؟ [...] اصلا اگر "مرد تنهای شب" نبود و کسی پیشش بود هیچ‌وقت نمی‌گفت من مرد تنهای شبم و نهایتا می‌گفت "من مرد تنهای شب نیستم و اصلا به شما چه مربوط که نصف شبی چی به چی است؟". 

  • یا وقتی شاعر سرود: "هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه" هیچ‌وقت موضوع پرداخت نقدی یارانه‌ها و قبض جدید برق را پیش‌بینی نمی‌کرد و حتا به این فکر نمی‌کرد که وضعیت اقتصادی ممکن است به جایی برسد که مردم مجبور شوند چراغ‌ها را زود خاموش کنند و در تاریکی بنشینند. برای همین حتما شاعر الان باید شعرش را اصلاح کند و بگوید "هر جا چراغی خاموشه از ترس پول برقه" و اصلا ممکن است طرف تنها نباشد و اینا.

  • یا وقتی شاعر سرود: "من رو تنها نذار رو قلبم پا نذار" تکلیف طرف را مشخص نکرده چطوری پایش را از زندگی و قلب شاعر نکشد بیرون، اما روی قلب شاعر هم پا نگذارد. این‌طوری که شاعر می‌گوید طرف باید لنگ در هوا بماند. 

  • یا وقتی شاعر سرود: "من مانده‌ام تنهای تنها، من مانده‌ام تنها میان سیل غم‌ها، حبیبم" دچار دوگانگی شخصیت شده. تو چطوری تنهایی اما میان سیل غم‌هایی؟ حبیب کی است این وسط؟ چطوری با سیل غم‌ها و حبیبت مانده‌ای اما تنهایی؟ نمی‌شود که. 

  • یا وقتی شاعر سرود: "همسفر تنها نرو، بذار تا با هم بریم..." عملا توهین کرده به شعور طرف. اولا که گفته نرو. خب دوست داشته برود. دوم این‌که گفته بگذار تا با هم برویم. خب مرد مومن طرف دارد برای این‌که از دست تو راحت شود، می‌رود، چرا تو را هم بردارد با خودش ببرد؟ چه توقعاتی؟ یک کم منطقی باش لطفا. این طوری که نمی‌شود.


تنهایی چیست؟

در کل به نظر ما؛
  • تنهایی در واقع توزیع ناعادلانه‌ی انسان برای انسان است که منجر به نوعی فقر اجتماعی می‌شود که به آن "تنهایی" می‌گوییم.
  • این انسان‌های فقیر که از تنهایی رنج می‌برند غالبا خیلی بدبخت و بیچاره محسوب می‌شوند و آخرش هم گوشه‌ی خیابان در جوب، یا در اتاق‌شان زیر پتو و به وسیله‌ی گاز شهری از دنیا می‌روند.
  • در ضمن همان‌طور که پولدارها به آدم‌های فقیر صدقه و انعام می‌دهند، دیده شده است که به آدم‌های تنها نیز صدقه داده می‌شود و گاهی حال و احوال آن‌ها را می‌پرسند.
  • بهترین صدقه‌دادن به آدم‌های تنها، بغل کردن، بوس لپی و... است، تا برای یک لحظه هم شده آن‌ها طعم دوست داشتن را بچشند.
در کل به نظر ما؛
تنهایی چیز خوبی نیست، نه جایش خوب می‎‌شود، نه دردش می‌گذارد آدم بخوابد... نه... نه... اصلا برود بمیرد این تنهایی که ما باید بنشینیم در اوج تنهایی انسان در زندگی مدرن، به زخم تنهایی‌مان ور برویم که دارد در انزوا روح‌مان را می‌خورد و روی‌مان هم نمی‌شود به کسی نشانش دهیم. 



منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، شماره‌ی 418
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

چهارشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۹

درباره‌ی طنز؛ روی دیگر سکه

درباره‌ی فرهنگ غنی و خصائل نیک اخلاقی و انسانی ایرانی‌ها آن‌قدر افسانه بافته‌اند و بافته‌ایم که عجیب نخواهد بود که خودمان را مرکز آفرینش بدانیم. مرکزی که محور اتفاقات جهانی است و مردم دنیا نیز به هر مسیر که بروند، در نهایت خردک‌سیاره و ستاره‌ای ناچیز هستند که بر دور ما که چون خورشید جهان‌تاب، عالمیان را گرما و حیات می‌بخشیم، می‌گردند (و البته گمان ما این است که مردمان دیگر، چاره‌ای جز این ندارند که دور ما بگردند. که خیال‌مان این است که هر چه آنان دارند پیش از آنان و بیش از آنان در مرزهای سرزمین پارسی اول کشف و خلق شده و بعد مستعمل شده و سپس دیگر مردمان عالم از ما آن را دزدیده‌اند و حالا آن را به نام خود زده‌اند.). اما همین ما مردم که خود را معیار سنجش هنر و فرهنگ و ادب و اخلاق و علم و فلسفه و... می‌دانیم، رفتارها و عادت‌هایی داریم که در دکان هیچ عطاری در هیچ کجای این کره‌ی خاکی یافت نمی‌شود. یکی از آن رفتار کم‌یاب، برخورد ایرانیان با طنز و شوخی و شوخ‌طبعی است. تا آنجا که سال‌هاست شوخی و شوخ‌طبعی ادبی را به هزل و هجو و طنز تقسیم می‌کنند. "هزل" و "هجو"ی که به قول بزرگان آداب‌دان "جنس پست طنز" است، وسیله‌ای است برای مضحکه ساختن یا مضحک کردن کسان و دیگران، به قصد تمسخر. و بامزه اینجاست که بیشتر آنچه شوخی با کسان و اشخاص است در ادبیات فارسی، به قصد تمسخر و مضحک کردن آنان است (به کینه و دشمنی بعضا)، از همین رو کفه‌ی هزل و هجو فارسی، بسیار پرتر و سنگین‌تر است از طنز. و بر همین منوال است که هر جا شاعر و ادیبی خواسته طبع خود را در شوخ‌طبعی ادبی بیازماید، دو سه چند بیتی محترم و مودب شعر طنز ساخته و هر جا خواسته حساب دشمن و رقیب و بدخواهش را تسویه کند، بیت پشت بیت قصیده سروده و از ریز و زیر تا بالا و درشت نثار طرفش کرده و تا جامه‌ی او را بادبان نساخته، خیالش آرام نگشته و شعرش را پایان نبرده. 
شاید با چنین سابقه‌ای و میراث و انبانی که به ما رسیده است، رفتار امروز ما ایرانیان طبیعی باشد که رغبت بر آن داریم که به دیگران بخندیم، و کمتر به ما بخندند. یعنی دیگران را سوژه کنیم و سوژه‌ی دیگران نباشیم. و در خندیدن به دیگران عنان از کف بدهیم و به تخریب و تحقیرشان بپردازیم با تمسخر. وقتی چنین رفتاری برای ما عادی است و عادت اجتماعی محسوب می‌شود، از دیگر سو، نسبت به آنان که طنز می‌نویسند و می‌سازند همیشه به شکل ابزاری و تسلیحاتی نگاه می‌کنیم. یعنی طنزنویس یا دیگر طنزپردازان در سینما و تئاتر و تلویزیون و... را اسلحه‌ای می‌پنداریم که اگر به سمت کسانی که ما ازایشان تنفر داریم و آرزو داشتیم سر به تن‌شان نباشد، نشان رفته باشد، کارش درست است و صدالبته هم طنزنویس و هم طنزش هزار دست‌مریزاد گفتن دارد. اما اگر این اسلحه که خشابش طنز است، به سمت کسانی نشانه رفته باشد که محبوب ما هستند، و تیر طنز این طنزپرداز به سمت کسی که منفور ما و بخشی از جامعه نیست شلیک شود، (هر چند این تیر نه تخریبی نه تحقیری بوده باشد و هیچ خرابی هم به بار نیاورد)، باید به لعن آن طنز و آن طنزنویس و طنزپرداز بپردازیم. چرا که به ما آموخته‌اند و خود بر آن صحه گذاشته‌ایم که شوخ‌طبعی ادبی، یعنی خراب کردن و ضایع ساختن دیگران، پس بزرگان و بت‌هایی که از دیگران تراشیده‌ایم و می‌پرستیم‌شان، هرگز نباید آلوده به طنز شوند. 
اینجاست که می‌گویم رفتار ما رفتاری کم‌یاب است. آن حجم شوخی که با بزرگان و مشاهیر و قهرمانان دیگر فرهنگ‌ها در خود آن فرهنگ‌ها و جامعه‌شان شده است، اگر در برگه‌ای یک رویه، در این سرزمین پهناور، نسبت به بزرگان و مشاهیر و قهرمانان‌مان منتشر شود، نویسنده‌ی آن را تکفیر می‌کنیم و لعنت‌گویان سنگ به سویش پرت می‌کنیم. چرا که طنز در بسیاری از فرهنگ و ادب سرزمین‌های دیگر توهین، تحقیر و تمسخر محسوب نمی‌شود و البته و صد البته که هر چند با نیش طنز نقدهای تند و تیز فراوان می‌کنند و به کمتر خطوط قرمز اجتماعی و اخلاقی پایبندند، اما شوخی و شوخ‌طبعی ادبی را فقط برای تخریب و لجن‌مال کردن آنان که از ایشان متنفر هستند به کار نمی‌برند؛ بر خلاف سرزمین ما، که خود را معیار رفتار و اخلاق و ادب و هزار چیز دیگر عالمیان می‌دانیم و به ریش عالم و آدم می‌خندیم، اما تاب شنیدن نقد و طنز را نمی‌آوریم. 
شاید دسته‌ای از مخاطبان عام و خاص امروز طنز فارسی، بر رسم آنان که دسته‌بندی هزل و هجو و طنز را برای ما به یادگار گذاشته‌اند - و تحقیر و توهین و تخریب ادیبانه‌ی رقیب و دشمن را در طبقه‌ی هزل و هجو میسر ساختند - همچنان طنز را فقط علیه آن که دوست نمی‌دارند برمی‌تابند و غیر آن را دشنام‌گفتن و دشمن‌تراشی تصور می‌کنند. این نکته‌ای است که باید کمی درباره‌ی آن اندیشید، که طنز اسلحه و دستاویزی برای تهاجم و تخاصم نیست و طنز نوشتن درباره‌ی موضوعات، مفاهیم و آدم‌هایی که دوست می‌داریم، توهین به شمار نمی‌رود؛ چرا که روی دیگر این سکه این است که "طنز نوشتن" درباره‌ی افراد یا موضوعاتی که نسبت به آن موضع اجتماعی، عقدیتی یا سیاسی و... داریم نیز، بی‌احترامی و بی‌حرمتی محسوب نمی‌شود.


منتشر شده در روزنامه‌ی فرهیختگان - 19 بهمن 89
+

پنجشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۹

تفنگ‌بازی در مترو!


تبلیغات خود را به فیروزه مظفری بسپارید!

در ضمن بدین‌وسیله مراتب تشکر و خوشحالی و سپاس خود را اعلام می‌داریم.

شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۹

ذوب‌شدگان در شاملو! یا ماکیاولیسم ادبی



چند وقت پیش طنزی با عنوان "شاملو جان! داشتیم؟" درباره‌ی آقامون احمد شاملو نوشتم و در آن به یکی از شعرهای شاملو پرداختم. منتها گویا فداییان شاملو چنین طنزی را برنتابیدند، در نتیجه در دفاع از حیثیت نظام شعری شاملو و آرمان‌های بنیانگذار شعر سپید حضرت احمد شاملو (الف بامداد)، اجتماعات خودجوشی در اقصا نقاط اینترنت به وقوع پیوست. به گزارش خبرگزاری اینا، تظاهرکنندگان با حمل پلاکاردهایی که نوشته‌ها و شعارهای آن به عمه‌ی بنده اشاره‌ی کاملا مستقیم داشت، حمایت خود را از شاملو اعلام کردند. همچنین تظاهرکنندگان با آتش‌ زدن عکس من نفرت خود را از اینجانب و طنزم نشان دادند. به گفته‌ی شاهدان عینی این شعارها به صورت خودجوش در این اجتماعات گفته شد...
 
برای خواندن متن کامل سند محرمانه «اولین حرکت نرم علیه شاملو و برانداختن او» موس‌تان را بمالید روی "ذوب‌شدگان در شاملو! یا ماکیاولیسم ادبی".
 

جمعه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۹

اینجا خاورمیانه است (روایت دوازدهم)

برای فرهمند

تن تو خاورمیانه است
دیگران در هوس نفت در سرزمین پهناورت چاه حفر می‌کنند
و من در حسرت زیتون لب‌هایت
قرن‌هاست که سراب می‌بینم




اینجا خاورمیانه است (روایت اول)
اینجا خاورمیانه است (روایت دوم)
اینجا خاورمیانه است (روایت سوم)
اینجا خاورمیانه است (روایت چهارم) 
اینجا خاورمیانه است (روایت پنجم) 
اینجا خاورمیانه است (روایت ششم)
اینجا خاورمیانه است (روایت هفتم)
اینجا خاورمیانه است (روایت هشتم)  
اینجا خاورمیانه است (روایت نهم)
اینجا خاورمیانه است (روایت دهم)
اینجا خاورمیانه است (روایت یازدهم) 

پنجشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۹

تقدیم به چند اصطلاح عامیانه - 4

حتما شنیده‌اید که؛
"سری را که درد نمی‌کند دستمال نمی‌بندند."
یکی از عافیت‌طلبانه‌ترین امثال و حکم و پندهای زبان فارسی که توجیه یک خطی رفتار محافظه‌کارانه‌ی ما نیز هست، همین جمله است.
اما به تجربه ثابت شده بعضی‌ها در رعایت این پند حکیمانه، کاسه‌ی داغ‌تر از آش شده و از آن سوی بام می‌افتند. به نحوی که بعد از مدتی می‌توان سر و ته عبارت بالا را به کلی درباره‌شان جابه‌جا کرد. این‌طوری؛
"برای این که دردسری برایش درست نشود دستمال می‌انداخت."



چهارشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۹

شبانه بی شاملو - 4

مثل یک استکان کمرباریک چای
وقتی که سرد شوی
وقتی که از دهان بیفتی
تلخ تلخ تلخ می‌شوی

مثل یک استکان کمرباریک زهرِ مار

شنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۹

ادبیات تطبیقی فروغ و ما

شاملو جان! داشتیم؟



شاملو جان! داشتیم؟




اولین برف آمد. همچین برفی هم نبود که کور بگوید شفا و گدا بگوید شکر خدا. اما چون مدت‌ها بود برف نیامده بود و آسمان این‌قدر به مرگ گرفته بود که آدمیزاد به تب راضی شود، مردم همه گفتند: برف! برف! انگار ارشمیدس لخت از حمام بیرون دویده باشد و گفته باشد: یافتم! یافتم! (خدا را شکر که ما مردمی هستیم که پوشش‌مان کاملا محفوظ است و با هیچ کشفی دچار مشکلاتی این‌چنین نمی‌شویم.)

کاش قصه به همین «برف! برف! گفتن» تمام می‌شد. اما وقتی برف شروع به باریدن کرد و هوا دونفره شد، دخترها و پسرهای یک‌نفره در وبلاگ و فیس‌بوک و گوگل‌ریدرشان، شروع کردند به پست‌های دل‌کباب‌کُن نوشتن. و بیشترشان هم نوشتند:برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام!

اول که این نوشته را دیدم، گفتم جوانند دیگر! اما کمی بعد به ته این نوشته اضافه کردند:برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام! بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام.

حجت بر من تمام شد که با ترانه‌ای از مریم حیدرزاده طرف هستیم که دوباره شعرش خودش آمده و از مفاعلن مفاعلن در «شعر باید خودش بیاد» به فعلاتن مفاعلن فع لن در «برف نو! برف نو! سلام! سلام!» سوئیچ کرده و آپ تو دیت شده است.

برف نو! برف نو! سلام! سلام!بنشین! خوش نشسته‌ای بر بام!

وقتی این بیت را دوباره خواندم خواستم یک خسته نباشید به شاعرش بگویم. ولی دلم نیامد لذتم را کامل نکنم و اصل شعر را نخوانم. برای همین کمی جست‌وجو کردم تا رسیدم به... به... وای خدای من! سایت رسمی احمد شاملو؟ بله. این شعر برای احمد شاملو است. شاملو هم جزو آقاهای ماست. یعنی همه جا می‌گوییم «آقامون شاملو». اما ما که جزو معصومین نیستیم و بعضی موقع‌ها هم از دست‌مان یک چیزهایی در می‌رود. شاملو هم از این قاعده مستثنا نبوده است و این شعر از دستش در رفته است.

برای این‌که این امید را در جوانان و قدمای معاصر ایجاد کنیم که از شعرهای امروز خودشان خجالت نکشند و این احتمال دارد که بعدها از توی همین شعرهای آبکی‌شان یک احمد شاملو بیرون بیاید، شعر کامل شاملو را با هم می‌خوانیم تا دور هم شاد شویم.

برف نو! برف نو! سلام! سلام!

(در این مصرع شاعر با ظرافت خاصی به برف سلام داده.)بنشین! خوش نشسته‌ای بر بام! (لطفا آرایه‌های این بیت را با کشیدن شکل پیدا کنید.)

پاکی آوردی ــ ای امیدِ سپید! ـهمه آلودگی‌ست این ایام.

(اسپانسر این بیت شاملو، شهرداری تهران بوده احتمالا.)

راهِ شومی‌ست می‌زند مطرب تلخ‌واری‌ست می‌چکد در جام

(البته شاملو خودش بعدا ترکیب «قدمای معاصر» را ساخت!)اشک‌واری‌ست می‌کُشد لبخندننگ‌واری‌ست می‌تراشد نام (این بیت را شاملو صرفا برای چزاندن بچه‌ها نوشته است.)

شنبه چون جمعه، پار چون پیرار، نقشِ همرنگ می‌زند رسام.

(شاعر در این شعر نقش همرنگ زده است. لطفا رنگش را مشخص کنید.)

مرغِ شادی به دامگاه آمد به زمانی که برگسیخته دام!

ره به هموارْجای دشت افتادای دریغا که بر نیاید گام!

(شاعر در این دو بیت شعر گفته است.)

تشنه آنجا به خاکِ مرگ نشست کآتش از آب می‌کند پیغام!

کامِ ما حاصلِ آن زمان آمد که طمع بر گرفته‌ایم از کام...

(شاعر در این دو بیت سعی کرده کاری را که در دو بیت پیش‌تر شروع کرده بود به سرانجام برساند.)

خام سوزیم، الغرض، بدرود! تو فرود آی، برفِ تازه، سلام!

(به به! چه شعری چه چیزی.)

البته شاعران جوان و قدمای معاصر توجه داشته باشند که احمد شاملو علاوه بر این شعر، بعدها خیلی کارها کرد کارستان. منظورم این است که متاثر از این شعر نشوید و نروید دیوان دیوان شعر بگویید.




یک متن قدیمی، نوشته شده در سال 87 اینا و احتمالا منتشرشده در چلچراغ.














باقی طنزهای من در سایت هزارکتاب؛

1- راهکارهایی برای حل مشکل مجوز کتاب

2- ایرانی‌ها، نوبل ادبی و گوجه

3- مافیای ادبی یا خزینه‌ی ادبی؟

4- چرا «اوو» مونث نیست و خیلی هم مذکر است؟

5- بی‌ادبی و جایزه‌ی ادبی


6- ویکی‌لیکس کردن جریان ادبی ایران


7- آزمون تخصصی جوایز ادبی


8- ادبیات تطبیقی!


9- هاراگیری ادبی!


10- مانیفست مافیای ادبی


11- شاملو جان! داشتیم؟

پنجشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۹

حاشیه‌ای بر حاشیه‌ی جوایز ادبی

1
درباره‌ی انتقادها و حرف و حدیث‌هایی که پیرامون جوایز ادبی پیش می‌آید، چند نکته را تیتروار مطرح می‌کنم.
  • چرا ظرفیت نقدپذیری و شنیدن هر گونه اعتراض یا انتقاد پیرامون جوایز ادبی ما نزدیک به صفر است؟ و چرا داورهای این جوایز رفتاری کاملا منفعلانه نسبت به اعتراض‌ها و انتقادها نشان می‌دهند؟ رفتاری که خود می‌تواند به کش دادن بحث‌ها و نوشتن یادداشت‌های خاله‌زنکی ادبی و بی‌ادبی، دامن بزند. 
  • چرا نویسندگان جوان (که تازگی‌ها نویسندگان میان‌سال هم به این جمع اضافه شده است) همیشه خود را بر حق می‌دانند و گمان می‌کند کسانی نشسته‌اند تا حق ایشان و کتاب‌شان را ضایع کنند؟ خب، چرا این‌طور به قضیه نگاه نمی‌کنیم که به هر حال هر جایزه‌ای، از چند داور با چند سلیقه‌ی ادبی تشکیل می‌شود. و طبیعی است که قرار است جایزه فقط به یک کتاب داده شود. اگر قرار بود به همه‌ی کتاب‌ها جایزه داده شود، که دیگر داوری و برگزاری یک جایزه ادبی نیاز نبود. البته گاهی بعضی داوری‌ها واقعا چنان عیان سهل‌انگارانه و خام‌دستانه انجام می‌شود، که صدای همه در می‌آید. اما طبیعی است که هر داوری (که صدای اعتراض همه را در نیاورده باشد، نیز) تعدادی مخالف هم داشته باشد، اما همیشه که نمی‌توان (و امکانش هم نیست) داوری‌ها را متهم به فساد و ناعدالتی و یا فساد داوری کرد. مسلما اگر یک جایزه دو دوره پشت سر هم متهم به فساد داوری شود، مشروعیت خود را از دست خواهد داد. 
  • اعتراض یکی از مشخصه‌های نسل جدید و رفتار عادی هم‌نسل‌های من است. اما آن مثل قدیمی که بفرما و بنشین و بتمرگ یک معنی دارد، اما ارزش معنایی‌شان کاملا متفاوت است، گویا کمتر به گوش ما رسیده است. صاحب این قلم اتفاقا به شخصه و در حد خود نسبت به پیش‌کسوت‌ها و بزرگان کم اعتراض و انتقاد نکرده است. و گواه این حرف طنزها و یادداشت‌های منتشرشده‌ام است. اما همیشه گمان می‌کنم باید احترام را در نظر گرفت، و سپس زبان به انتقاد گشود. این حرفم هم فقط به اخلاق برنمی‌گردد. برای این‌که متنی که با عصبانیت نوشته شده باشد، درست خوانده نمی‌شود و فقط فحش‌های مستور در جملاتش به گوش خواننده می‌رسد. 
  • چرا هر کسی به هر جایزه‌ی مستقلی نقد می‌کند، تکفیر عمومی می‌شود؟ یک دلیل این امر این است که می‌گویند جوایز ادبی مستقل به اندازه‌ی کافی مشکل دارند و دیگر نباید با نقدهایی این چنین قوز بالا قوز این جوایز شد. اما به نظر من بدتر از این توجیهی نمی‌توان به زبان آورد. این‌که مثلا یک جایزه با مشکلات مهمی دست به گریبان است این مصونیت را برای او ایجاد نمی‌کند که داوری و معیار داوری‌اش مورد نقد قرار نگیرد. شاید بهتر باشد جای تمارض و مظلوم‌نمایی جوایز ادبی مستقل، به هویت حرفه‌ای‌شان وقع بیشتری بنهیم. چرا که کم‌ترین امتیاز حرفه‌ای شدن این جوایز و دست‌اندرکاران آن، ایجاد تیمی مستقل و قوی و مجرب است که بتواند نسبت به اعتراض‌ها موضع مناسب بگیرد و نسبت به انتقادها سنجیده عمل کند. 
  • اما از دیگر سو، بعضی از دوستان و دست‌اندرکاران فضای فرهنگی شاید می‌خواهند از آب گل‌آلود ماهی بگیرند، که همیشه مایل هستند دریاچه‌ی ادبیات داستانی گل‌آلود باشد. اگر چنین فرض بی‌رحمانه‌ای را درست در نظر بگیریم، باید به این نکته اشاره کنیم که با این اوصاف، رفتار و گفتار و نوشتار داوران و نویسندگان مستقل بیش از پیش زیر ذره‌بین می‌رود. و ایشان باید با حساسیت و وسواس بیشتری کلمات خود را در نقد نوشتن، مصاحبه کردن، یادداشت نوشتن و ... انتخاب کنند، تا امکان سوءاستفاده‌ی چنین ماهیگیران و مترصدانی را فراهم نکنند؛ کسانی که با ایجاد ناامنی روانی در محیط فرهنگ و ادب، می‌توانند ادامه‌ی حیات دهند. 
2
جریان ادبی امروز بیشتر از غوغاسالاری نیازمند رفتار خردمندانه‌ی اهالی آن است. ادبیات معرکه نیست که مخاطبش حلقه بایستد تا یک نویسنده مثل پهلوان وسط میدان زنجیر پاره کند و یا یک داور در آن میان نفس‌کش بطلبد. ادبیات معرکه نیست، بلکه ادبیات خودش معرکه خلق می‌کند. حیف است که نویسندگان، اهالی ادب و خالق‌های معرکه‌های ادبی، موجود دست‌آموز یا بازیچه‌ی دست معرکه‌های حقیر دیگران شوند. 
منتشر شده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، شماره‌ی 414

چهارشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۹

ادبیات تطبیقی شکسپیر و ما

Seyed Mehdi stew or Nikoo Sefat stew;
that is the question

آش سیدمهدی یا آش نیکوصفت؛
مساله این است



پانویس:
آش سیدمهدی میدان تجریش و آش نیکوصفت میدان انقلاب است.

سه‌شنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۹

شبانه بی شاملو - 3

قصدم فقط فریب شماست
با این کلمه‌ها و ترکیب‌های تازه

وگرنه حرفم
همان است که بود

یکشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۹

هاراگیری ادبی و جریان جایزه‌های ادبی

جریان جایزه‌ی گلشیری
لابد شنیده‌اید که جناب آقای مهندس ملانصرالدین فولکلوریان و آقازاده‌اش با دکتر خر پالان‌بردوشیان مشغول پیاده‌روی بودند. ملت که این صحنه را دیدند، گفتند: «ئه! اینا رو. خر دارند، ولی دارند پیاده می‌رن.»
در همین رابطه آقای مهندس ملانصرالدین فولکلوریان به آقازاده‌اش گفت: «راست می‌گویند، تو سوار دکتر خر پالان‌بردوشیان شو.»
برای خواندن ادامه‌ی جریان جایزه‌ی گلشیری و همچنین جریان جایزه‌ی نویسندگان و منتقدان مطبوعات و جایزه‌ی روزی روزگاری و جایزه‌ی جلال، موس‌تان را به نرمی بمالید روی هاراگیری ادبی!

پنجشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۹

شبانه بی شاملو - 2

عاشق کلمه و ترکیب‌های تازه‌ام
مثل کلمه‌ی تو
که با من ترکیب تازه‌ای می‌شود

سه‌شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۹

دوشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۹

گروگان‌گیری

در خبرها خواندم جمعیت جهان 100 میلیون زن گمشده دارد. گویا، دست آخر همه‌ی جهان از اصل قضیه باخبر شدند. من اعتراف می‌کنم. اعتراف می‌کنم و حاضرم مبادله را انجام دهم؛

مژدگانی
یک زن از برابر دیدگانم رفته و گم شده است
به کسی یا دولتی که از او خبر یا نشانی بیاورد
یا به او بگوید که به من بازگردد
نشانی 100 میلیون زن دیگر - صحیح و سالم - داده می‌شود

یکشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۹

هر کسی از زن خود شد بچه‌دار!

ما:
هر کسی از زن خود شد بچه‌دار

مولوی:
هر کسی از ظنّ خود شد یار من

...

ما:
می‌خواهم بروم سفر
سفر
به من نمی‌رود

شمس لنگرودی:
بازگشته‌ام از سفر
سفر از من
باز نمی‌گردد

...

ما:
مرا به او بمالانید
شخصا مرا نمی‌مالد

رضا براهنی:
مرا به او بخواهانید
شخصا مرا نمی‌خواهد


این بخشی از طنز هفتگی‌ام در سایت هزارکتاب است. برای خواندن باقی شعرها ابتدا روی مانیتور تمرکز کنید، سپس موس‌تان را با ظرافت خاصی، فرود بیاورید روی ادبیات تطبیقی!



پنجشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۹

چند خط غم‌انگیز برای دوستان همه‌ی این سال‌ها

1
من خیلی کارهاست که بلد نیستم. یعنی آن کارها را می‌دانم و بلدم که باید چه کارشان کنم، ولی بلد نیستم انجام‌شان دهم. یعنی بلدم به تو توضیح بدهم که باید چه کارش کنی، که کار درست از کار درآید، ولی خودم بلد نیستم. یعنی دست و پایش را ندارم. پایم سست می‌شود، دستانم همین‌طوری بین زمین و آسمان می‌ماند که چه کار کند، می‌گذارمش روی سرم، پشت سرم، گردنم را می‌گیرد، می‌آید و با انگشت‌های دست دیگر بازی می‌کند، عینکم را هی می‌برد بالاتر، پشت گوشم دنبال چیزی می‌گردد، روی صورتم می‌چرخد، چیزهای روی میز را مرتب می‌کند، دنبال تکه نخی که نیست روی پارچه‌ی لباسم می‌رود، این‌ها همه کار دستم است که انجام‌شان می‌دهد، چون نمی‌داند باید چه کند. پاهام هم که گفتم سست می‌شود.
برای همین است که وقتی می‌دانم کاری را بلد نیستم، نه دستم می‌رود که انجامش دهم، نه پایم می‌رود که نزدیکش شوم. مثلا چه کاری؟ چه کارهایی؟
شاید برای تو ساده باشد، ولی من ماتم می‌گیرم. اگر کسی برود بیمارستان، اگر مریض شود و در خانه بماند. اگر مادرش، پدرش، عزیزی‌ش بمیرد، یا مدت‌ها در بیمارستان بخوابد. اگر گربه‌اش مریض شود. اگر پول اجاره خانه‌اش مانده باشد، اگر خرج خانه و مدرسه‌ی بچه‌اش مانده باشد، آبرودار هم باشد، فرهنگی باشد، پولی هم نباشد که کارش را راست و ریس کند، که آبروش نریزد، جلوی زنش، بچه‌اش، خودش. اگر شوهرش معتاد شده باشد، یا گذاشته باشد و رفته باشد. اگر مادرش فراموشی گرفته باشد، یادش نیاید بچه‌ای داشته مثل او، و من را به جای او صدا بزند. شاید برای تو ساده باشد، ولی من ماتم می‌گیرم. اگر تصادف کرده باشد، چه زده باشد، چه خورده باشد، چه مقصر باشد، چه نباشد، ماتم می‌گیرم. اگر پدرش به خاطر چک افتاده باشد زندان، یا درآمده باشد هم بلد نیستم چه کار کنم. اگر پای خودش گیر شده باشد هم بلد نیستم. واقعا بلد نیستم...
یعنی بلدم، اما دستم دست‌دست می‌کند. پایم این پا و آن پا می‌کند. باید طولش بدهم که زمان بگذرد، که همه چیز از این وضعیت خارج شود، که وقتی هم را می‌بینیم من بلد باشم چه کار کنم.
تمام این روزها، هر چقدر هم طول بکشد، ماتم دارم. زل می‌زنم به اسمش روی صفحه‌ی گوشی و همین‌طوری به کارهایی که باید بکنم، چه باشد چه نباشد، فکر می‌کنم. اما دستم... پایم...

2
بعضی آدم‌ها بلدند. خوب هم هست که بلدند. می‌دوند آن جلو، من می‌توانم یک گوشه خودم را پنهان کنم. می‌دوند و حرف می‌زنند تند تند، حرف‌های ثابتی را که همه می‌زنند به زبان می‌آورند، و طرف را آرام می‌کنند، یا خیال می‌کنند که آرامش کرده‌اند.

3
شاید برای همین است که خودم زبان به دندان دارم بیشتر وقت‌ها. چون می‌دانم من بلد نیستم چه کار کنم، لابد دیگران هم بلد نیستند. برای همین از بی‌کاری و بی‌پولی‌م کسی باخبر نمی‌شود، اما از کار جدیدم همه باخبرند، از مرگ مادربزرگم هم کسی خبر ندارد، اما از تولد دیانا یا تیامو یک دنیا باخبر شدند، از مرگ مرغ عشق مادرم هم کسی تا به حال خبردار نشده است، اما شعرهای فروغ را برای همه خوانده‌ام و نوشته‌ام. از مرگ دایی‌م هم کسی خبر نشد، یک روز ظهر خاصیت شیمیایی شدن سال‌های جنگ، خودش را به رخ کشید، و او در میدان انقلاب یک گوشه افتاد و... هیچ مدال و نشانی هم همراهش نبود. دایی‌م این‌طوری مرد. خب همان موقع بلد نبودم باید چه کار کنم، حتا بلد نبودم مثل آدم بروم مراسم، سر خاکسپاری، لای درخت‌های قبرستان آن‌سوتر ایستاده بودم و تا همه رفتند جلو نیامدم. حتا برای همین هم صداش را درنیاوردم که دوستانم بشنوند، که خدایی نکرده مثل من، ماتم بگیردشان، که بلد باشند باید چه کار کنند، آن حرف‌های ثابت را از بر باشند، اما مثل من نتوانند کاری کنند. چون مردد هستند که واقعا این حرف‌های ثابت دیگری را آرام می‌کند، یا تنها خودشان خیال می‌کنند که دیگری را آرام می‌کنند.

4
خیلی کارهاست که بلد نیستم اما بلدم.
مخاطب این چند خط غم‌انگیز همه‌ی دوستانم هستند، در همه‌ی این سال‌ها. وقتی که کار ساده‌ای را که همه بلد بودند، حرف‌های ثابتی را که همه از بر بودند، من بلد نبودم انجام دهم، اما بلد بودم به تو بگویم چطور انجامش دهی.

چهارشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۹

دغدغه‌های روشنفکری ایرانی - 1

دارم روی یک پز روشنفکری جدید و منحصر به فرد کار می‌کنم، که به لطف خدا، بتوانم تا چند وقت دیگر پوز همه‌ی دوستان روشنفکر را بزنم.

شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۹

آزمون تخصصی جوایز ادبی

من هم که خوابم
یک بابایی می‌رود خانه‌ی نویسندگان مقیم مرکز و حومه. اتفاقا من هم داشتم از پنجره تماشا می‌کردم. برای همین این روایت را باور کنید.
خلاصه این بابا، شب را آن‌جا می‌ماند. اما قبل از این‌که بخوابد نویسندگان مقیم مرکز و حومه، همگی با هم می‌گویند: «بابا جان! یادت باشه که...
 
 
برای خواندن این حکایت ادبی و شرکت در آزمون تخصصی جوایز ادبی نشانگر موس‌تان را با نشانه‌گیری دقیق بزنید روی اینجا.



ما دقیقا اینجا زندگی می‌کنیم

توی بزرگراه نمی‌دانم کجا، نمی‌دانم کدام کمپانی غول‌پیکری روی یک تابلوی بزرگ، شعار تبلیغاتی‌اش این است؛
مهم نیست که کجا زندگی می‌کنیم
مهم این است که چطور زندگی می‌کنیم

(یا یک شعاری شبیه به این)
فقط خواستم بگویم: آقای کمپانی عظیم‌الشان! اتفاقا چون برای‌مان مهم است که کجا زندگی می‌کنیم تو این همه راه را کوبیده‌ای و آمده‌ای و داری خودت را به آب و آتش می‌زنی که یکی از آن محصولاتت را اینجا بفروشی. بله. دقیقا اینجا آقای محترم.

دوشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۹

چاپ دوم کتاب "دخترها به راحتی نمی‌توانند درکش کنند" منتشر شد



امروز نشر روزنه چاپ دوم کتاب "دخترها به راحتی نمی‌توانند درکش کنند" را در قطع و صفحه‌آرایی جدید برایم فرستاد. به نظرم شکل و شمایل آبرومندی گرفته، و خوشحالم که کتاب از قطع و اندازه‌ی قبلی خارج شد.

برای خواندن بعضی از نظرها و یادداشت‌های دیگران درباره‌ی کتاب موس‌تان را خیلی با ظرافت بمالید روی اینجا.

چهارشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۹

اینجا خاورمیانه است (روایت یازدهم)

اینجا خاورمیانه است
برای خندیدن در خاورمیانه
شاعران شعر می‌گویند

مثلا یکی‌شان همین چند روز پیش گفت
"غم تو آتش است
و جنگل ابر چشم‌های من خیس است
و شاید بخندی
ولی در خاورمیانه جنگل ابر هم آتش می‌گیرد"

اما ما نخندیدیم
برای‌مان روشن شده بود
در خاورمیانه
خشک و تر با هم می‌سوزد




اینجا خاورمیانه است (روایت اول)
اینجا خاورمیانه است (روایت دوم)
اینجا خاورمیانه است (روایت سوم)
اینجا خاورمیانه است (روایت چهارم) 
اینجا خاورمیانه است (روایت پنجم) 
اینجا خاورمیانه است (روایت ششم)
اینجا خاورمیانه است (روایت هفتم)
اینجا خاورمیانه است (روایت هشتم)  
اینجا خاورمیانه است (روایت نهم)
اینجا خاورمیانه است (روایت دهم)

سه‌شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۹

تفنگ‌بازی



تفنگ‌بازی
(مجموعه طنز)
پوریا عالمی

تصویرساز: مهدی کریم‌زاده
گرافیک: حسن کریم‌زاده

نشر روزنه
آذر 1389




درباره‌ی کتاب؛

گفت‌وگوی رادیویی درباره‌ی طنز و طنزنویسی؛ کارشناس - مجری رضا ساکی / ایران‌صدا
سین جیم پوریا عالمی، روزها اندیشه آزادی شب‌ها آزادی اندیشه؛ گفت‌وگو با محمود فرجامی / آی‌طنز

طنز ظرفیت و ظرافت می‌خواهد؛ گفت‌وگو با علی نیلی / ماهنامه‌ی بیرون
جای خالی طنز در ادبیات (گفت‌وگو) / رادیو فرهنگ

اولین رمان پوریا عالمی و دیگر کتاب‌هایش / معرفی و امکان سفارش کتاب‌ها در کتابفروشی اگر
صفحاتی از لی‌آوت و گرافیک کتاب؛ حسن کریمزاده
تفنگ‌بازی کتاب شد / خبرگزاری سینمای ایران
مجموعه طنز جدید پوریا عالمی منتشر شد / ایسنا
مینیمال‌های طنز سیاسی در «تفنگ بازی»؛ رضا ساکی / عبید شاکی، گل‌آقا
جامعه به فداکاری تک تک جوجه‌ها نیاز دارد / کتاب‌نیوز  
تفنگ‌بازی / مهر، حرف نو، کدوم، ملت

وقتی خرس‌ها و فیل‌ها جوجه می‌شوند / گل‌آقا
goodreads


توکا نیستانی:
پوریا عالمی علاوه بر این‌که طنزنویس برجسته‌ای است دوست خوب و با مرامی است. شش ماه پیش که خبر انتشار کتاب جدیدش، تفنگ بازی*، را با حسرت پی‌گیری می‌کردم مسافری از گرد راه نرسیده نسخه‌ی امضا شده‌ای از آن را کف دستم گذاشت. "تفنگ‌بازی" مجموعه‌ای است از نوشته‌های کوتاه- و بسیار خواندنی- پوریا عالمی که همراه با تصویرسازی‌های عالی مهدی کریم‌زاده و صفحه‌آرایی هنرمندانه‌ی حسن کریم‌زاده چشم هر بیننده‌ای را در نگاه اول خیره می‌کند... و شاید تنها نقطه ضعف‌اش همین باشد! گرافیک "تفنگ بازی" آن‌قدر چشمگیر است که ادبیات آن را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد چرا که متن بعد از حروفچینی تبدیل به تصویرهای جدیدی شده که بجای خوانده و فهمیده شدن بیشتر "دیده" و "فراموش" می‌شود، مثل یکی از صدها غروب زیبایی که دیده و فراموش کرده‌ایم. انگار متن کتاب بیشتر به کار قاب شدن و آویختن به دیوار بیاید...
نتیجه آن‌که، "تفنگ بازی" کتاب زیبایی است که نویسنده‌‌اش لابلای زیبایی کتاب گم شده است.
*تفنگ بازی- پوریا عالمی- انتشارات روزنه  +